میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

چندی پیش در اقدامی ضد نظافت دوستانه، کاپیتان تیم ملی والیبال کشورمان تیغ اصلاحش را گم کرد و از آنجایی که حمایت از بازیکنان تیم ملی به غیر از فوتبالیستان عزیز در حد نیمرو است، بودجه کافی برای خرید مجدد تیغ و در حد گسترده‌تر از آن ماشین اصلاح برای این بازیکن مقدور نبود و در پی اصلاح نشدن ریش‌های سعید معروف، جمعی از جوانان غیور کشور جهت حمایت از کاپیتان تیم ملی، در حرکتی خودجوش تیغ‌های خود را شکسته، به آتش کشیدند. اینگونه بود که در دیار ایران زمین تیریپ شش تیغه، به جنگلی فشن تغییر یافت و کارخانه تولید ژیلت به خاک سیاه نشست.

جوانان کشورمان بارها نشان دادند که اگر بخواهند می‌توانند درحد بوندسلیگا همرنگ جماعت بشوند و اصلا هم اهمیتی ندارد اگر مدل بورس شده، قیافه‌شان را شبیه بوق نیسان آبی کند...

برای خواندن ادامه ی مطلب در صفحه هشتم روزنامه جیم خراسان بر روی تصویر زیر کلیک کنید .

باران طلایی
۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

ده سالی می‌شود که برنامه ماه عسل مثل نان و خرمای سفره افطار به جزئی جدا نشدنی از ماه رمضان ایرانی‌ها تبدیل شده است، احسان علیخانی هر سال در دکوری متفاوت با مهمان‌هایی متفاوت‌تر ساعاتی پیش از اذان مغرب، داخل جعبه جادویی ظاهر می‌شود و به شرح قصه‌ای خاص از زندگی مهمان برنامه می‌پردازد، چند روز قبل دم افطار بود که مادرم تلویزیون را روشن کرد، مهمان برنامه پیرمردی بود کوتاه با ابروهایی انبوه. کلاه نمدینی که بر سرگذاشته بود شهری نبودنش را آشکار می‌ساخت، در حالی که نامفهوم حرف می‌زد و جملاتش را در نهایت بی‌سلیقگی با کلماتی بی‌ربط خاتمه می‌داد، ادعا می‌کرد بسیار اهل مطالعه است و کتاب‌های زیادی را خوانده است.

علیخانی رو به دوربین کرده و می‌گوید...

باران طلایی
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱ موافقین ۴ مخالفین ۱ ۹ نظر

کمتر از یک ساعت تا غروب آفتاب زمان باقی است، از درِ کوچکِ نیمه بازی که بین سرزمین من و سرزمین اموات است عبور می‌کنم و از پله‌های باریک قبرستان حرم پایین می‌روم، این پله‌ها آن‌قدر شیبش تند است که احساس می‌کنم می‌شود به سهولت سقوط کرد و داخل شکم گرسنه یکی از همین قبرها افتاد. 

با تمام شدن پله‌ها گورستان سر از زمین درمی‌آورد، حالت خفگی پیدا می‌کنم، از زیر کفش‌هایم تا جایی که چشم کار می‌کند آدم است که در نهایت سکوت دراز کشیده‌اند و از هیچ کس جزئی‌تریی صدایی در نمی‌آید. این‌جا همه محکوم‌اند به گوش دادن صدای تک ریتمی تهویه‌هایی که بی‌مکث هوووهوو کنان تالار گورستان را احاطه کرده‌اند و ارواحی که خوب و بد، زشت و زیبا کنار هم خانه کرده‌اند.

مادرم بی‌توجه روی قبرها پا می‌گذارد و در حالی که قبر آشنایی را جستجو می‌کند از من دور می‌شود. آهسته از حاشیه قبرها قدم برمی‌دارم، چشمم به هر اسمی که می‌افتد سلام می‌کنم، برای من اموات زندگانی هستند که نمی‌شود صدای‌شان را شنید، روی‌شان را دید و یا هنگام دلتنگی در آغوش‌شان کشید. در بطری آب را باز می‌کنم و روی قبر ها آب می‌پاشم، بی‌خیال از اینکه آب روی قبر یک سنگ دل می‌ریزد یا یک دل شکسته.

چطور می‌شود آدم‌ها با حجم گسترده‌ای از تمایزات خانه‌هایی داشته باشند، با طراحی‌هایی مشابه، متراژی یکسان و حتی نماهایی که اگر اسم و پلاکی رویش حک نشده باشد قابل تفکیک با دیگر خانه‌ها نخواهد بود؛ بماند که چند روز پیش اتفاقی خبری را خواندم که کمی من را در مورد ظاهر آینده قبرها نگران کرد. «حک کردن تصاویر فشن بر روی سنگ مزار» شاید هرگز کسی فکرش را نمی‌کرد چشم و هم چشمی روزی گربیان گیر مردگان هم بشود، مردگانی که تصاویر گیس بر باد داده‌شان حال و هوای داغ دیدگان را یاد هر چیز خواهد انداخت به جز چیزی که باید بیاندازد، یاد نزدیک بودن مرگ، یاد این‌که مرگ به سراغ ما هم خواهد آمد، یاد این‌که چقدر برای رفتن آمده هستیم و قرار است چه چیز توشه راهمان باشد.

دلم می‌خواهد نوبت به من که رسید، هیچ سنگ قبری برایم تراشیده نشود تا آفتاب رویم بتابد و باران درونم نفوذ کند، آن وقت فکرش هم عذاب‌آور است که تصویر بزک شده‌ام را بردارند و نقش سنگ مزارم کنند، آن موقع حس نظاره‌گر، شکل تحسین و ترحم به خود می‌گیرد، مزاری که باید برایش فاتحه خواند و به یاد آخرت افتاد به پروفایل فیس بوکی تبدیل خواهد شد که زنده‌ها لایک یا دیس‌لایکش خواهند کرد. پای تجملات که به گورستان باز شد، همه چیز در هم می‌آمیزد، قبرستان هالوییدی می‌شود و دیگر خانه مردگان خانه‌هایی مشابه و یک دست نخواهد بود، خانه‌هایی که احترام سابق را نخواهند داشت و شاید حتی خودِ من دیگر از پا گذاشتن بر نام هیچ میتی شرم زده نخواهم شد.

ای کاش مرض واگیردار چشم و هم چشمی و حماقت به همین دنیا قناعت کند و دست از سر دنیای رفتگان بردارد.


باران طلایی
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۸ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

گاه مطلبی را می‌خوانیم و از آن هیچ سر در نمی‌آوریم، نمی‌فهمیم داستان چه بود و چه شد، آن موقع حس کوری را داریم که داخل کوچه‌ای بن بست و تاریک رهایش کرده‌اند. 

متن‌هایی که آخرشان نمی‌شود فهمید لیلی زن بوده یا مرد دو جور هستند، مبهم‌هایی که نویسنده‌شان نمی‌داند سر خر را به کدام طرف کج کند که نوشته‌اش بشود چیزی که باید بشود، نویسنده‌هایی که مبهم نویسی‌شان از حرفه‌ای بودن‌شان نمی‌آید و از بی‌سوادی‌های‌شان سر ریز می‌کند و مبهم‌های نوع دومی که نویسنده‌ای هدف‌دار پشت‌شان ایستاده، نویسنده‌ای که قصدش به جواب نرساندن شماست، نویسنده‌ای که قلم بدست گرفته تا شما را انتهای داستان با خودتان تنها بگذارد، شما بمانید و قصه‌ای که باید بروید و کشفش کنید، نشانه‌ها و سرنخ‌ها را کنار هم بچینید و به مرد یا زن بودن لیلی ایمان بیاورید.

مبهم نویسان قَدَر موجودات خاصی هستند، از آن آدم‌هایی که هر وقت از کسی ناراحت می‌شوند، چشم در چشم طرف نمی‌شوند و چهار تا درشت بارش نمی‌کنند، اما تا دل‌تان بخواهد مردم را در نهایت ادب استحمام می‌کنند و می‌گذارند جایی که باید بگذارند، مبهم نویس‌ها همان‌هایی هستند که هیچ وقت نشده حرف دل‌شان را صاف و پوست کنده بزنند، همیشه یا دیر کرده‌اند یا غرورشان نگذاشته و یا بی‌خیالی طی کرده‌اند، از واقعیت‌ها گریزانند و شاید باید حرفی را از دیگران پنهان نگاه دارند اما فریادش بزنند و ته دلشان غمگین باشند که من حرفم را زده‌ام اما کسی حرفم را نفهمیده است.

یک مبهم نویس حرفه‌ای روشن حرف می‌زند، می‌فهمد دقیقا جای درست کلمات کجاست، می‌داند قطعات پازل را چطور با کمی جابه‌جایی چیدمان کند و رویش قفل بگذارد و شما که تصویر اصلی این پازل هزار تکه را هرگز ندیده‌اید، تصور خواهید کرد که این داستان چند قطعه‌اش کم است، گم می‌شوید، مبهم می‌بینید و شاید تعداد اندکی پیدا شوند که بدون دیدن تصویر اصلی تکه‌های پازل را ماهرانه کنار هم چینش کنند. اما همیشه حداقل دو نفر هستند که حرف نوشته‌های سربسته را به روشنی روز درمی‌یابند، اولین نفر خودِ راوی یا همان نویسنده است و دومین نفر...


" تشخیص دومین نفر به عهده ی شماست :) "
باران طلایی
۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

سرشب ها که هوا رو به خنکی می رود، چراغ ها را خاموش می گذارم و پرده ها را از مقابل چشم پنجره های تا نهایت گشوده کنار می کشم.
میان دو تاریکی اتاق و آسمان گره ای می شوم، واصل. 
پلی می شوم از پنجره تا نسیمی که آن سوی شیشه ها ساعت هاست به انتظار غروب خورشید، مضطرب انگشت هایش را میان گیس درخت هلوی حیاطمان می کشد، بی قرار تاب می خورد و نگاهش به شکاف پنجره ای است که تا چه زمان بسته خواهد ماند.
پنجره را که باز می کنم نسیم، طوفان می شود.
طوفان می شود و مشتاق خودش را در آغوش نیمه بازم می اندازد، سوار لاله ی گوشم می شود، روی موهایم سر می خورد و از باریک ترین استخوان گردنم میان حفره ی پیراهنم سرازیر می شود.
سرشب ها شبیه توست، خنک و دلچسب است، هرگاه که به صورتم می خورد ناخودآگاه دو گوشه ی لب هایم بالا کشیده می شود، لبخند می شود، چال می شود و دلم خوش می شود که چقدر چیزهایی که مرا به تو پیوند می دهد بی شمار است.
شب
نسیم
خنکای باد
و لذت به پرواز در آمدن موهایم
همه و همه شبیه توست، شبیه تویی که با هر نفسی که می آید درونم را پر می کنی و با هر بازدمی دور تا دورم تکثیر می شوی تا دلم نلرزد و تنها نماند،
تویی که همیشه هستی و همه چیز را عطر و طرح خود بخشیده ای، شکرت...

باران طلایی
۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۵ نظر

گرمپپپ!!
آخ...
پسرک برای دومین بار از روی تخت وسط اتاق افتاد، دخترکی که روی قالیچه ی وسط اتاق خوابیده بود غرغر کنان پایش را به ساق پای پسرک کوبید: « مث آدم بخواب دیگه، اه »
پسرک پتویی که دور پایش پیچیده بود را باز کرد و با همان پلک های بسته که گویا اصلا نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده است روی تخت خزید
گرمپپپ!!
پسرک بازهم پخش زمین شده بود اما این بار دیگر هیچ تمایلی برای برگشتن به تخت از خود نشان نداد، خودش را روی سرامیک های خنک کف اتاق پهن کرد و پاهایش را آزادانه به هر سمتی که دوست داشت انداخت. دخترک قالیچه ی کوچکی که روی آن دراز کشیده بود از پسرک فاصله داد، خوابش نمی برد، دلش برای خانه ی شان تنگ نشده بود اما جایش که عوض می شد سخت خوابش می برد، بلند شد، بالشت پسرک را از روی تخت برداشت و روی صورتش انداخت، پسرک با چشم هایی که همچنان بسته بود بالشت را زیر سرش کشیدو پای راستش را روی تخت انداخت.
دخترک که همان نیمچه خواب هم از سرش پریده بود، برخواست، لبه ی تخت، کنار چهارگوش پنجره نشست.
نگاهی به پسرک انداخت، پسرک آرام صورتش را توی بالشت فرو کرده بود، انگار هیچ نمی دید،
انگار جایی دیگر بود
اصلا انگار آنجا نبود...

سرش را به سمتِ خیابان چرخاند، رفتگر نارنج پوشی جاروی سیخی اش را توی جوب فرو برده بود و خش خش کنان برگ خشک های نم کشیده را بیرون می کشید و زیرِ آسمانِ سرمه ای رنگِ نیمه شب، داخلِ باغچه یِ لختِ همسایه می ریخت. دخترک چشم هایش را بست، چند نفس عمیق کشید، انگار این بار خواب زیر پلک هایش فرو رفته بود، از لبه ی تخت برخواست، رو به اتاق کرد،
اما دیگر همه چیز تغییر کرده بود.
نه قالیچه ای که رویش خوابیده بود را دید، نه آن اتاق همان اتاقی بود که چند لحظه پیش پسرکی روی سرامیک ها خنک پایش را بی خیال روی تخت انداخته بود،
 انگار جایی دیگر رفته بود
اصلا انگارهرگز آنجا نبوده است...

باران طلایی
۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۰ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳ نظر

از خانه که بیرون می روم و در خیابان هایی که بی وقفه عابر می زایند، گام برمی دارم، چشم هایم دیگر چشم نیست.
توی خیابان چشم های من دستگاه چاپ لیبل می شود، چشم هایم لیبل صورت تو را اتوماتیک وار تهی از ذره ای اختیار چاپ می کند و روی سی دی صورت عابران می چسباند.
دستگاه چاپ چشم های من حافظه اش قدیمی است، استاتیک است، یک جور جنس بنجل قدیمی است از همان ها که سنتی بودند اما اصالتشان زبان زد بود.
یک بار نمی دانم کی و کجا تصویرت وارد مموری مفلوک ذهن من شد و تا امروز هر چه جوهر در مخیله ام ریختم باز تو چاپ شدی.
چاپ شدی و از چشم های من روی صورت این و آن ریختی.
گاهی با خودم فکر می کنم تو تا چه اندازه سخاوتمندی ، آنقدر سخاوتمند که حاضر می شوی درون ذهن من رایگان چهرت را با مردمی که ندیدی شان و نمی شناسی یشان شریک شوی.
حتما آدم هایی که در نگاه من چهره ی تو را بدست می آورند، انسان هایی بس بلند اقبال اند، آدم هایی که می توانند حتی برای لحظه ای کوتاه مثل تو زیباتر از محدوده ی توصیفات باشند.
خوشا به حال همه ی آن هایی که ثانیه ای داشتن چهره ی تو را در نگاه من تجربه می کنند...

باران طلایی
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

از روزی که به خاطر دارم بر خلاف دیگر دوستانم از شنیدن اسم کنکور وحشت زده که نمی‌شدم هیچ! گزیدگی کک هم پیدا نمی‌کردم. روزهایی که بقیه میلیونی پول کلاس کنکور می‌دادند و جزواتی که از نظر صاحبان‌شان گوهرهای نایابی بودند را خریداری می‌کردند و تا استخوان لگن‌شان با سطح نیمکت چوبی یکی نمی‌شد از سر کلاس بلند نمی‌شدند، من در حال تلف کردن زمان با ارزش خودم بودم که البته طبق محاسبات و شواهد، من بیشتر سود کردم تا آن‌ها. چون همه‌شان یا پرورش آمیب قبول شدند و یا پشت کنکوری ماندند اما من مهندسی شدم برای خودم (البته شما که غریبه نیستید، از نوع هیچ کاره‌اش) خلاصه هیچ وقت نفهمیدم چرخه پایان‌ناپذیر کنکور ترسش کجاست؟! آن هم در این ایام که صندلی‌ها بیشتر از من و شماست و هر لحظه ممکن است کنکور نداده یک نفر توی خیابان یقه‌ات را بگیرد و ببرد سرکلاس دانشگاه.

القصه این‌ها را گفتم تا برسم به دیروز، روز کنکور کارشناسی ارشد...


باران طلایی
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر

اواخر فروردین ماه بود که فضای مجازی پر شد از تصاویر دخترک خردسالی که به شکلی غیر انسانی پس از مورد تجاوز قرار گرفتن توسط پسری حدودا 16 ساله با چاقو به قتل رسیده بود، اما این داستان هولناک به همین جا ختم نشد و تا آنجا ادامه پیدا کرد که قاتل کم سن و سال برای خلاصی پیدا کردن از جسدی که روی دستش مانده بود، آن را در وان حمام انداخته و سعی کرده آن را در اسید حل کند.

حادثه‌ای که خواندید داستان جدیدی نیست، تنها تکرار داستان‌های ناخوشایندی است با سناریو‌ای دست کاری شده و تاسف‌بارتر از آن سن ارتکاب جرمی است که روز به روز افت می‌کند، قصد ندارم با تشریح حوادث تیره‌ای که این روزها صورت می‌پذیرد روان شما را بیش از این متالم سازم، همه این‌ها را گفتم تا برسم به نقطه‌ای که بپرسم:
«
چطور شد که یک نوجوان شانزده ساله راه هزار ساله‌ی شیطان شدن را یک شبه طی کرد؟»


باران طلایی
۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ نظر
دلش گرفته بود، دو سالی می شد که آدم دیگری شده بود، آن آدم همیشگی که به خیال مزد بندگی میکرد.
دو سالی می شد که دیگر صمیمی ترین ها این نوع جدیدش را درک نمی کردند، آدمی که تا دیروز هر حرکت درستی انجام می داد یا از بدی کردن سر پیچانده بود به آسمان نگاهی می انداخت و می گفت : " خدآیآ به خاطر تو این کار را کرده ام، حالا نوبت توست ... ". آن آدم حسابگر رفته بود جایی دور دست و آدمی مجنون برگشته بود.

دلش گرفته بود، درست زندگی می کرد و دیگر خدا را ناعادلی که او را به حقش نرسانده بود، نمی دانست.
نمی دانست این ناکامی ها تاوان کدامین گناهی است که به خاطرش نمی آید، اما می دانست مستحق است اگر خدا بخواهد گنه کرده و نکرده باید تلخ شد، خودش را مستحق می دانست اگر خدا اینطور خواسته بود.
شاید هم روزگار او را داخل یک لوپ از امتحانات کسل کننده ی جوانی گیر انداخته بود.

دلش گرفته بود، آنقدر دلش گرفته بود که نمی توانست با هیچ کس درد دل کند،یعنی دو سالی می شد که دیگر هیچ سینه ای برایش حکم سنگ صبور را پیدا نمی کرد، توی خودش می ریخت، شب هایش دیگر شب نبود،شب ها برایش سجاده بود،اشک بود، خدا بود و اینکه کاش انقدر این درد ادامه پیدا کند که تو مرا به خاطر همان گناهی که من نمیدانم کجا و کی رخ داده است، ببخشایی...

دلش گرفته بود، هر سال با شروع رجب به انتظار پنجشنبه شب می نشست، خودش را آماده می کرد، آماده می کرد برای یک شب تمام اشک شدن، دعا کردن، یک شب تمام عیار آمال و آرزو شدن، شبی که نباید از دست رود.
امسال هم مثل همه ی سال ها منتظر بود، برای حرم، برای اشک، روزه، نماز. آماده بود با همان دعای همیشگی، همان دعایی که بیش از ده سال از تاریخش میگذشت و هنوز انقضا پیدا نکرده بود، دعایی که به امید برآورده شدنش بیش از ده سال خوش بود، دعایی که یا گره اش باز می شد یا به نقطه ای میرسید که زندگی اش را متوقف کند درحالی که همچنان نفس می آید و می رود.
دو سالی می شد که برای او هر شب، شب لیله الرغاب شده بود، لیله الرغائبی که به صبح نمی رسید
« لیله الرغاب برایش یلدا شده بود ّ»
َشبی که نمی دانم تا به کی ادامه پیدا می کند...
باران طلایی
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۷ نظر