اگر آن جمع از بنیبشر که با افزایش سن عقلشان رو به زوال میرود را، قلم بگیریم، انسان سالم هرچه روی عمرش برود، عقلش منطق بیشتری میزاید. من این حرکت صعودی فهم و ادراک آدمی را بسیار میستایم، چرا که حلال بسیاری از گرفتگیهای قلبی است، البته نه آن گرفتگیها که با والن زدن راهشان باز میشود. مقصود آن سری گرفتگیهاست که غروب و نیمه شب، آنقدر روی سینهی آدم فشار میآورند، که گاه آرزو میکنی ای کاش همهی اشیا دور و برت دیوار باشند تا به هر جهت که دلت متمایل میشود، سری بکوبی!
شعور که زیاد شد، گرفتگیها و جراحات قلبی کمرنگتر درد میگیرند یا بهتر بگویم قابل تحملتر زندگی را به کاممان زهر میکنند، اما نمیدانم چه حکایتی است که هیچ وقت این مسائل خوب باهم رخ نمیدهند. جوانی به بیعقلی و کششهای دنیوی میگذرد، پختهتر که میشوی، جِرم عقلت زیادتر میشود و کششها کمتر توان کشیدنت را دارند.
جوان که باشی میگویی: « یا فلانی، یا هیچکس!! » از خامی که برون میآیی متوجه میشوی: « همه، الا فلانی » و دیگر افکار کنه مزاحمت نیستند.
جوانی یک دارالمجانین مفتی است که درون آدمیزاد خیمه میزند، تیمارستانی است که یک مریض روانی بیشتر ندارد، تیمارستانی که پرستار و طبیبی هم ندارد. بیماری کورِ عاشقی از یکایکمان مجنونهایی یگانه میسازد، که در دارالمجانین انفرادی خودمان دست و پا میزنیم. نه هیچ طبیبی طبیبمان میشود و نه هیچ دارویی که به نوجوانیمان حالی کند زندگی با بود و نبود یک نفر به آخر نمیرسد. نوجوانی که به سرمیشود، باز هم همان دارالمجانین برجاست باز هم نه طبیبی هست و نه پرستاری، باز هم خودت هستی و خودت، اما تمایزی در این مسئله هست. دیگر درک کردهای زندگی هرگز رویایی سپید و گیسو زری نیست که به کاممان کرنش کند، زندگی گذری است که ابتدای آن رویاهایت موهایی لخت و خرمایی دارند، اما یک روز میآیند دست و پایت را میگیرند، سرت را از ته میتراشند، لباس جنگ به تنت میکشند و ناغافل هولت میدهند جلوی گلوله...
بزرگ که می شوی میفهمی خیلی از دردهای عمیق، آنقدرها هم مرگآور نیستند و همه چیز خواهد گذشت. میفهمی زندگی را باید با بود و نبود هرکس و هر چیز، شجاع و شرافتمندانه زندگی کرد، بدون توقع و بدون دلبستگی...