چه حسی داشتی؟
پرسید : " چه حسی داشتی؟ "
مکثی کردم ، نشد بگویم حسی غیر قابل وصف بود، یا مثل همه ی کسانی که این سوال را با واژه ی غیر قابل وصف سر و تهش را هم میاورند بی جواب بگذارم، یعنی اصلا اینطور ها که دیگران می گویند نبود ، می شد خیلی خوب وصفش کرد نه اینکه بگویم بهشت بود که هیچ کس قدرت درک تجسمش را نداشته باشد .
حس من ، حس انسان خطاکاری بود که شاید شما بگویید:" پیش می آید دیگر..." اما بد بودن در لغت نامه ی قلبی من هیچ توجیحی که قابل چشم پوشی باشد،ندارد تا راحت نیش خندی بزنم و بگویم :" جوانی کردم "
بد بودن هایم می ماند روی دلم ، خرخره ی آرامشم را به قدری مردانه فشار می دهد که مجبور میشوم هنگام عبور از مقابل آینه ها دستم را جلوی چشم هایم حایلی قرار دهم تا چشمم به چشم آدم سستی که پوزخند میزند و بر بی ارادگی هایش " جوانی کردن " برچسب میزند ، نیوفتد .
حس من
حس همان بی مقدار انسانی بود که پای یک جوانی کردن؛سالها تاوان پس داده است
حس گناهکاری که بی نهایت بخشیده شده اما خودش را لایق بخشش نمی داند ...
یادم آمد که خواسته های کوچک چطور آدم را کوچک می کند ، زمین میزند و رو سیاه میکند ، اینکه یک پوزخند و یک سرسری زمزمه کردن : " جوانی کردیم " آدم را دور می کند و دور نگاه می دارد ...
اشک ریختم آنقدر گریه کردم که چشم هایم به خون افتاد و گردنم زیر جرم حجیم شده دردی که سرم را گیج کرده بود خم شد.
حس من ، حس سربازی بود که لباس رزم به تن کرد و به میدان رفت ، به میدان رفت تا در لشکر سیاهی باشد و خون آسمان را بریزد ...
حس من حس همان جنگجویی بود که در واپسین لحظات ابلیس را سر برید و سرش را بریدند...
سپید بختی بود و سپید رویی
عشق بود و اشک ...
حس من ، حس حر بودن،بود...