پسرک جایی دیگر به خواب رفته بود
گرمپپپ!!
آخ...
پسرک برای دومین بار از روی تخت وسط اتاق افتاد، دخترکی که روی قالیچه ی وسط اتاق
خوابیده بود غرغر کنان پایش را به ساق پای پسرک کوبید: « مث آدم بخواب دیگه، اه »
پسرک پتویی که دور پایش پیچیده بود را باز کرد و با همان پلک های بسته که گویا
اصلا نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده است روی تخت خزید
گرمپپپ!!
پسرک بازهم پخش زمین شده بود اما این بار دیگر هیچ تمایلی برای برگشتن به تخت از خود نشان نداد،
خودش را روی سرامیک های خنک کف اتاق پهن کرد و پاهایش را آزادانه به هر سمتی که
دوست داشت انداخت. دخترک قالیچه ی کوچکی که روی آن دراز کشیده بود از پسرک فاصله
داد، خوابش نمی برد، دلش برای خانه ی شان تنگ نشده بود اما جایش که عوض می شد سخت
خوابش می برد، بلند شد، بالشت پسرک را از روی تخت برداشت و روی صورتش انداخت، پسرک
با چشم هایی که همچنان بسته بود بالشت را زیر سرش کشیدو پای راستش را روی تخت
انداخت.
دخترک که همان نیمچه خواب هم از سرش پریده بود، برخواست، لبه ی تخت، کنار چهارگوش
پنجره نشست.
نگاهی به پسرک انداخت، پسرک آرام صورتش را توی بالشت فرو کرده بود، انگار هیچ نمی
دید،
انگار جایی دیگر بود
اصلا انگار آنجا نبود...
سرش را به سمتِ خیابان چرخاند، رفتگر نارنج پوشی جاروی سیخی اش را توی جوب فرو
برده بود و خش خش کنان برگ خشک های نم کشیده را بیرون می کشید و زیرِ آسمانِ سرمه
ای رنگِ نیمه شب، داخلِ باغچه یِ لختِ همسایه می ریخت. دخترک چشم هایش را بست، چند
نفس عمیق کشید، انگار این بار خواب زیر پلک هایش فرو رفته بود، از لبه ی تخت برخواست،
رو به اتاق کرد،
اما دیگر همه چیز تغییر کرده بود.
نه قالیچه ای که رویش خوابیده بود را دید، نه آن اتاق همان اتاقی بود که چند لحظه
پیش پسرکی روی سرامیک ها خنک پایش را بی خیال روی تخت انداخته بود،
انگار جایی
دیگر رفته بود
اصلا انگارهرگز آنجا نبوده است...