منه بدون ابهام
گاه مطلبی را میخوانیم و از آن هیچ سر در نمیآوریم، نمیفهمیم داستان چه بود و چه شد، آن موقع حس کوری را داریم که داخل کوچهای بن بست و تاریک رهایش کردهاند.
متنهایی که آخرشان نمیشود فهمید لیلی زن بوده یا مرد دو جور هستند، مبهمهایی که نویسندهشان نمیداند سر خر را به کدام طرف کج کند که نوشتهاش بشود چیزی که باید بشود، نویسندههایی که مبهم نویسیشان از حرفهای بودنشان نمیآید و از بیسوادیهایشان سر ریز میکند و مبهمهای نوع دومی که نویسندهای هدفدار پشتشان ایستاده، نویسندهای که قصدش به جواب نرساندن شماست، نویسندهای که قلم بدست گرفته تا شما را انتهای داستان با خودتان تنها بگذارد، شما بمانید و قصهای که باید بروید و کشفش کنید، نشانهها و سرنخها را کنار هم بچینید و به مرد یا زن بودن لیلی ایمان بیاورید.
مبهم نویسان قَدَر موجودات خاصی هستند، از آن آدمهایی که هر وقت از کسی ناراحت میشوند، چشم در چشم طرف نمیشوند و چهار تا درشت بارش نمیکنند، اما تا دلتان بخواهد مردم را در نهایت ادب استحمام میکنند و میگذارند جایی که باید بگذارند، مبهم نویسها همانهایی هستند که هیچ وقت نشده حرف دلشان را صاف و پوست کنده بزنند، همیشه یا دیر کردهاند یا غرورشان نگذاشته و یا بیخیالی طی کردهاند، از واقعیتها گریزانند و شاید باید حرفی را از دیگران پنهان نگاه دارند اما فریادش بزنند و ته دلشان غمگین باشند که من حرفم را زدهام اما کسی حرفم را نفهمیده است.
یک مبهم نویس حرفهای روشن حرف میزند، میفهمد دقیقا جای درست کلمات کجاست، میداند قطعات پازل را چطور با کمی جابهجایی چیدمان کند و رویش قفل بگذارد و شما که تصویر اصلی این پازل هزار تکه را هرگز ندیدهاید، تصور خواهید کرد که این داستان چند قطعهاش کم است، گم میشوید، مبهم میبینید و شاید تعداد اندکی پیدا شوند که بدون دیدن تصویر اصلی تکههای پازل را ماهرانه کنار هم چینش کنند. اما همیشه حداقل دو نفر هستند که حرف نوشتههای سربسته را به روشنی روز درمییابند، اولین نفر خودِ راوی یا همان نویسنده است و دومین نفر...