ای تویی که شبیه نسیمی
سرشب ها که هوا رو به خنکی می رود، چراغ ها را خاموش می گذارم و پرده ها را از مقابل چشم پنجره های تا نهایت گشوده کنار می کشم.
میان دو تاریکی اتاق و آسمان گره ای می شوم، واصل.
پلی می شوم از پنجره تا نسیمی که آن سوی شیشه ها ساعت هاست به انتظار غروب خورشید، مضطرب انگشت هایش را میان گیس درخت هلوی حیاطمان می کشد، بی قرار تاب می خورد و نگاهش به شکاف پنجره ای است که تا چه زمان بسته خواهد ماند.
پنجره را که باز می کنم نسیم، طوفان می شود.
طوفان می شود و مشتاق خودش را در آغوش نیمه بازم می اندازد، سوار لاله ی گوشم می شود، روی موهایم سر می خورد و از باریک ترین استخوان گردنم میان حفره ی پیراهنم سرازیر می شود.
سرشب ها شبیه توست، خنک و دلچسب است، هرگاه که به صورتم می خورد ناخودآگاه دو گوشه ی لب هایم بالا کشیده می شود، لبخند می شود، چال می شود و دلم خوش می شود که چقدر چیزهایی که مرا به تو پیوند می دهد بی شمار است.
شب
نسیم
خنکای باد
و لذت به پرواز در آمدن موهایم
همه و همه شبیه توست، شبیه تویی که با هر نفسی که می آید درونم را پر می کنی و با هر بازدمی دور تا دورم تکثیر می شوی تا دلم نلرزد و تنها نماند،
تویی که همیشه هستی و همه چیز را عطر و طرح خود بخشیده ای، شکرت...