تو حسینی یا حسین تو ؟
آن سه روز، به وسعت سی سال سلام کردم ، سی سال سلام به مالک کربلا . رفتم و آمدم سلام دادم ،نشستم و برخواستم سلام دادم ،خواب و بیداری ام به سلام دادن بر او گذشت.آنقدر باید سلام می دادم تا حسرت نشود تا بغض نشود، سیر شوم ،دل بکنم ، آنقدر با او حرف زده ام که زبانم قدرت کویر زدایی اش را از دست داده و ترک برداشته.
با او خداحافظی نکردم " سلام دادم " اشک ریختم و سلام کردم مثل دختری که تمام تلاشش را برای نگاه داشتن معشوقش می کند و در آخر با عجز و لابه ای دلخراش التماسش می کند که بماند ، مثل موجودی که بیچارگی مثل سرع به جانش می افتد و آنقدر ترحم برانگیر می نماید که دلی بسوزد و به رحم آید.
سلام کردم و اشک ریختم شاید نگذارد بروم شاید بخواهد زود به زور مرا ببیند شاید دلش برایم تنگ بشود...
به مشهد که رسیدم قصد رفتن به حرم آقا امام رضا را کردم
آن روز دیگر مثل دفعه ی قبل که برای خداحافظی رفته بودیم دلم خوش نبود ؛ خنده از لبانم پریده بود ؛ با ماتمی که نمی شود گفت چطور است از دور چشمم به گنبد زری پوش آقا افتاد ؛ گنبدی که پرچمش سرخ نبود
باز هم خجالت زده شدم که به دیدن آقا علی ابن موسی الرضا می روم و دلم جای دیگریست..
پایم را که داخل صحن گذاشتم ، سر بلند کردم ؛ امام رضای دوست داشتنی مثل همیشه آن بالا کنار گنبدش ایستاده بود و به من لبخند می زد ، لبخند زدم و گفتم " امام رضای نازنینم الهام کربلاییت اومده :) "
چشم به گنبدش دوختم ، دستم را به روی قلبم گذاشتم و صدا زدم :
" اسلام علیک یا اباعبدالله حسین "
____
" شاید پست موقت "