هر گاه در جستوجوی کتابی به کتابخانهای پناه میبرم و چشمم به نام او میافتد، سست میشوم و میگویم این بار جلال بخوانم، دفعه بعد سراغ کتابی که به قصدش آمدم میروم. کتاب را ورق میزنم و همراه مدیر مدرسه، مدیر میشوم و مصائب ناپیدای مدیر یک دبستان دور افتاده را درک میکنم، خسی میشوم و با جلال هم صدا لبیک گویان در میقات گم میشوم و از یاد میبرم تلخی سفر به ولایت عزرائیل را، از آنجا مستقیم به روستای اورازان میروم و از رنجی که میبریم تا سپیده صبح پلک روی هم نمیگذارم و احساس زنی را پیدا میکنم که زیادی است، اما نون والقلم آنقدر آرامم میکند که هر بار با عبور از مقابل تابلوی بزرگ خیابان جلال آل احمد، آرزوهایم جانی تازه میگیرند و ایمان پیدا میکنم دلم چه میخواهد، دلم به نان اندک قلم رضا میدهد تا به اندازه خیابان های تاریخ وسعت پیدا کنم و با تمام شدنم احساسِ جلال شدنِ، جلال را تجربه کنم.
____