میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

هرگاه توی خانه ی ما حرف از کتب صادق هدایت می شد پدرم ابروهای پهنش را در هم می کشید و مجدانه امرمان می کرد که نباید به سمت نوشته های این بنی بشر نزدیک بشویم.
می گفت : " هدایت اگر نوشته هایش محتوایی داشت جلوی سقوط خودش را می گرفت "
گاه گاهی از اطراف سطرهایی کوتاه از نوشته هایش را خوانده بودم و وسوسه شدیدا تمایلاتم را به خارش انداخته بود تا اینکه به پیشنهاد شخصی به سراغ " وغ وغ ساهاب " رفتم ، کتابی که از سر و روی عنوان تا آخرین واوش غلط املایی شره میکرده و پر بود از قضایایی که بی سر و تهی بدجور گریبان گیرشان شده بود ، تقریبا به پایان کتاب نزدیک میشدم و هنوز چیز دندان گیری توی دست و بال کتاب پیدا نکرده بودم تا اینکه به داستانی برخوردم که عنوانی با این مضمون داشت : " پاها " . آنقدر از این قسمت کتاب لذت بردم که جبران تمامی زمانی شد که پای این کتاب تیت و پر کرده بودم .

کتاب هایی هستند که از زندگی نا امیدمان می کنند اما فکر میکنم اگر هر کتاب قطوری هرچند پوچ و بی در و پیکر اگر حداقل یک داستان " پاها" تویش پیدا شود ارزش خواندن را پیدا خواهد کرد ، مگر آن کتاب هایی که جز تخریب روحیات و دین ستیزی چیز دیگری بارشان نکرده اند .

کتاب هایی را که می گویند نخوانیم " باید چند بار بخوانیمشان"
کتاب ها را باید خواند نه برای شاد شدن
کتاب ها را برای بزرگ شدن " بخوانیم "

باران طلایی
۳۰ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر

دی ماه هر سال که می‌آید دلم ناخودآگاه یخ می‌زند، وحشت برم می‌دارد که نکند گرمایی غیر منتظره بر جان سرما افتاده‌ی من ترک بیاندازد، هر صبح پرده‌ها را کنار می‌زنم. سال‌هاست که نه برفی شهر تاریک مرا با پیراهن عروسش کفن پوش می‌کند و نه دختری وسط خیابان خم می‌شود تا بند کفش‌هایش را محکم کند، سرش را بالا بیاورد و ببیند دو چشم از پشت شیشه‌ی پنجره‌ای بخار گرفته وحشت زده پرده را به رویش می‌اندازد.

سال‌هاست دی ماه می‌آید و می‌رود و این تنها من هستم دخترکی که قرن‌هاست یازده ساله مانده است، کودکی که زیر چارقدش نخلستان نخلستان خرما خوابیده است، نخلستانی بخیل که هرگز خرمایش را نچیده‌اند. شاید اگر دوباره برف می‌بارید و دیگر بارمدرسه‌ها را تعطیل می‌کردند، سر برهنه توی کوچه‌ها می‌دویدم. گیسوان پریشانم را به رخ روزهای سرد دی ماه می‌دادم و فریاد می‌زدم گیس‌های من طویل‌تر از شب‌های ناتمام توست. می‌فهمی؟ 

دی ماه، دوست دارم با تو در کافه‌ای قرار بگذارم، هیچ چایی نخوریم و هیچ سفارش دیگری نداشته باشیم. مچ بیندازیم یا شاید دوئلی دوستانه را برنامه‌ریزی کنیم. من به تو ثابت می‌کنم اگر ناتمام‌ترین شب‌ها را به نام خود کرده‌ای ، مغرور نباش که بی‌پایان‌ترین روزها از آن خرداد من است. دی ماه عزیز این همه تکبرتقصیر تو نیست چرا که تو ذاتا گرم زاده نشده‌ای و شاید اگر گرمایت را دیده بودم هر سال جای برف‌هایی که نمی‌بارد درخت‌های کوچه‌مان شکوفه‌های صورتی به تن می‌کردند. و تو انارهای صد دانه‌ی یاقوتی‌ات را بر سر شکوفه‌های نازک  احساس بهار نمی‌کوفتی.

ای کاش این سال دی ماه با آغوشی آتشین بیاید، کوچه‌ها را رخت سپید بپوشاند، انارها را عاشقانه دانه کند. یلدایش را قیچی کند و در فال حافظش رخ شکوفه‌های لطیف خرداد را ببیند.

ای کاش دی ماه مهربان بیاید... خالی از تگرگ...

باران طلایی
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

از گرمای دست هایت بنویسم که هرگز در دست نگرفتمشان؟
از چشم هایت که یک بار هم نشد خیره نگاهشان کنم ، 5 دقیقه!!
از صدایت که دستخوش بلوغی بی پایان گشته است و دیگر ذهن خارق العاده ی من قادر به بازسازی ته مانده ی خنده هایت نیست. خنده هایی که قهقه اش سونامی وار دامن رویای مرا رنگی می کند ، از چه بنویسم که هیچ نمی دانمت.

بگذار از گیسوانت بگویم ، موج هایی که سلمانی ها جرات چنگ انداختنش را می کنند و من یک خوشه گندم از مزرعه ی طلایی موی تو را نچیده ام،
قلبم به آتش می افتد هر بار فکر دست درازی نسیم بهاری و سوز زمستانی به موهایت از افکارم عبور می کند
کاش می شد تمام داس های دنیا را شکست ، باد و باران را به خلا تبعید نمود و قلم کرد هر دست تحدی کننده ای را...
که من هم حسودم و هم بخیل.


چهره ات را به یادم آور نه از پس شیشه ای باران خورده و بخار آلود ، دیگر نمی توانی حرصم را درآوری ، نمی توانی دیوانه ام کنی ، که دیوانه را دیوانه کردن کاری است بی انتها عبث...
 ___________________________
 الهام حبشی _ زمستان 94

باران طلایی
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

از نظر من قصابی ، قصابی است ، مدرن و سنتی ندارد،علتش هم این است که وارد هر نوع قصابی که می شوی بوی چندش آوری شدیدا اعضا و جوارح تنفسی ات را آذرده می کند. 

قصاب ها ابزار کار متعدد و متفاوتی دارند که همه ی اشان بدون استثنا اجسامی تیز و فلزی هستند ، از سایز بندی چاقوهای رنگارنگ بگیر تا اره های ترسناکی که نه تنها گوشت و استخوان بلکه روح حیوان گور به گور شده ی مفلوک نامعلوم الحال را هم با صدای ناهنجاری از هم دریده و به تکه های کوچک تر تقسیم می کند.
با این حال من از این اره های خیرندیده هم شکایتی ندارم ، وحشت من از آن چاقوهایی است که دسته ی نارنجیشان یک جور ناجوری مرا میترساند ، چاقو ها ترسناکند  دسته نارنجی هایشان کابوس ناک تر می نمایند ، بگذریم که چرا...
از چاقو ها هم که عبور کنیم و بوی تعفن قصابی ها را هم که نشنیده گیریم ، از آن ویترین های مشمئز کننده ای که کله و سیرابی های داخلش دل و روده ی آدم را برهم میزند نمی شود به این راحتی ها گذشت.
نازیباترین ویترین های دنیا هم به کریهی این یخچال های خونآبه روان نیست.

چشمم به زبان های دراز و پهن و بد قواره ی گاو و گوسفند های توی یخچال قصابی که می افتد با خودم می مانم که این زبان ها آن زمان که جان داشتند وظیفیشان چه چیز بوده است؟ زبان هایی که هیچ وقت غیر از بع بع واژه ی دیگری را نچرخانیده اند ، حتی هیچ وقت با این زبان ها به هیچ گوسفند دیگری ابراز علاقه نکرده اند.
به نظر من :
 " فقط یک گوسفند می تواند عاشق باشد و از زبانش تنها برای تهی گویی کار بکشد و تصور انسانیت داشته باشد " 
گوسفند ها غیر از بع بع کردن از هیچ کلمه ی دیگری کمک نمیگیرند ، حتی اگر رو به روی هم قرار بگیرند تا ابد همین واژه ی ترحم انگیز را رد و بدل میکنند درست مثل بچه ها که علاقه ی ویژه برای ادامه دادن تفریحی دالی نام دارند که تا خوابشان نبرد می خواهند مدام عملی کسل کننده را تکرار کنند.

توی ویترین قصابی ها چیزهای دیگری هم هست :
کلیه هایی که هرگز رنج دیالیز شدن را نچشیده اند ، دل هایی که هرگز عاشق نشده اند.
دلی که عاشق نشده اصلا فلسفه ی تپیدنش درچه چیز مهم دیگری می تواند باشد ؟ 

باران طلایی
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند شبی است که می آیم بنویسم ، نمی شود ! یا کتابی هست که نیمه ی رها شده اش صدایم میزند " آهای آدم حسابی بیا من را تمام کن ببینیم آخر این ماجرا به کجا ختم می شود" یا یادداشت هایی است که باید سر موعدی مقرر تحویلشان بدهم ، شاید باید بنویسم سرم شلوغ است ، بله موهای خوبی دارم ، دم اسبی بسته شده اش زیباست ، ریا نباشد پریشانش بیشتر...
آمدم بگویم سرم شلوغ است و رشته ی کلام از دست در رفت ، همیشه میخواهم رشته ها را دسته بندی کنم ، رویشان برچسب بزنم : ( رشته ی آشی ، رشته ی پلویی ، رشته ی کلامی ) تا هر وقت خواستم از هرکدام استفاده کنم ،یک بار اشتباهی رشته ی کلامی را در آش ریختم ، آش صدا داری شده بود یعنی صدای مادرم درآمده بود ، مادرم فکر میکرد آنقدر آش را هم زده ام که رشته ها له شده و دیده نمی شوند ، خبر نداشت!

مادر موجودیست که جایی که باید خبرش کنی خبردار نمی شود و آنجا که نباید شصتش خبردار بشود ، می فهمد ، مثلا مادرها نمی توانند بفهمند بیشتر از چیزی که فکر میکنند زیبا هستند اما کافی است غمگین باشی فورا مطلع می شوند ، مادر ها دیوار هایی دور ما می سازند که تویش پر از موش هایی است که حال ما را برایشان  بی کم و کاست گزارش میکنند
زانوی مادرم از زیادت پله ها درد نمیکند ، می فهمید ؟ زانوی مادر ها از خم ابروی ما است که ساییده می شود ...

باران طلایی
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مزرعه ی اسفناج چشم هایش تیرگی سابق را نداشت،انگار که با ماشین چمن زنی محصول یک سال کامل مزرعه را از ته چشم هایش تراشیده باشند،باقی مانده ی حرص شدگی ها روشن می نمود .
هر بار که آفتاب به چشمش می خورد چمن ها را کوتاه میکرد ، چاهی که در مرکز مزرعه قرار داشت ، حالش به ناگاه دگرگون میشد ، خودش را در هم میکشید و اشک بالا می آورد ، اشک ها ترسان به حاشیه مزرعه میدویدند 
دستش را بلند میکرد و به گوشه ی چشمش میکشید ، اشک ها سر انگشتانش تبخیر می شدند...
دل پیچه دست از سر نمناک چاه برمیداشت ، دهانه ی چاه به شکل اولیه بآزمیگشت
دوباره اسفناج تازه میروید ...

نگاهت که میکرد عطر ریحان بلند میشد ، بوی خاک خیس خورده .
توی چشمهایش کودکی بازی میکرد که دیده نمیشد اما بوی دستهای گلی اش ، گشنیز و تره فرنگی هایی که از ساقه های شکسته شده شان عطر متساعد میشد به خوبی به مشام میرسید.
کودکی که رفته بود اسفناج بچیند ، با دست و صورتی پر از لکه های خشک شده ی خون سبز رنگ چمن زار 
کودکی که رفت سبزی بچیند
مزرعه اشک خورده بود
خاک گل شده بود
پایش لیز خورد 
" کودک دل من " در چاه مزرعه ی اسفناج افتاد ...

_ الهام حبشی / آبان 1394 _

____________
 
برای خواندن توضیح مطلب به ادامه ی مطلب مراجعه کنید .

باران طلایی
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فرشته خانم گیس های حنا کرده ی پریشانش را با ملاحظه ای خاص شانه می کشید. 
هر بار که چشمش به موهای نیش زده ی سپیدش می افتاد به خاطر می اورد دیگر آن دختر 23 ساله ی سرخ و سپید گیسو کمندی نیست که هرکس با دیدنش ناخود آگاه زیبایی اش را تحسین میکرد ، حاج خانمی شده بود برای خودش ، در و همسایه به احترام چروک های نقش بسته ی زیر پلک هایش حج نرفته حاج خانم صدایش میکردند ، این حج برایش شده بود یک عقده ی سالیانه ، عقده ای که هر سال با حلالیت طلبیدن های قوم و خویش بغضی میشد نازک و سنگین کیسه ی اشکهایش را کاردی میکرد.

باران طلایی
۲۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز داشتیم با برادرم کتاب هایش را جلد می کردیم. 
مادرم اواخر شهریور هر سال علاوه بر خرید کتاب های تحصیلی سال جدید چند تیوپ باریک که دورش دو سه متری پلاستیک شفاف پیچانده شده است ، می خرد .
هیچ وقت جلد آماده برایمان نمی خرید !

می گوید آن جلد آماده ها که پیش تر برای من متشخصانه تر به نظر میرسید برای تنبل هاست 
و جان ما از دماغمان بیرون میزد تا یاد بگیریم چطور می شود کتابی را پروفشنال جلد کرد,طوری که نه لایش باد افتد و نه وقتی کار تمام شد ببینی ااای وای کلی آشغال و مو تویش گیر افتاده است
آخر نایلون ها جو جارو بودن دارند!!

باران طلایی
۲۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر