میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای هر آدمی یک عددی وجود داره، که یک روزی بهش میرسه. مثلا من فکر می‌کنم این عدد برای صادق همین الانه. همین سن 18 سالگی که برعکس خیلی از هم سن و سالاش هم کار می‌کنه، هم تو بهترین دانشگاه مشهد درس می‌خونه. تاریخچه کل فوتبال رو از بره، تو مسائل دینی و سیاسی مملکت حرف برای گفتن داره. وقتی باهات حرف میزنه اصلا حس نمی‌کنی که با یک پسر نابالغ و بچه‌طور سر و کله میزنی. یک آدمیه که هر کسی با هر سنی، همین که یک بار باهاش دم خور بشه، دلش می‌خواد زود زود ببینش و باهاش رفیق باشه. نمی‌دونم این از خوش اقبالیه صادقِ یا چیز دیگه ولی می‌دونم خودم توی 18 سالگیم بزرگترین دست آوردم این بود که میرم کلاس بریک دنس و می‌تونم عین فرفره چرخ و فلک زمینی بزنم یا تو دفتر مشقم با ماژیک فسفوری گل و سنبل بکشم تا سر کلاس خسته نشم!! البته هنوزم همینطوریم ولی خب منم به عدد خودم رسیدم اما دیرتر. عدد من یک عددی بین 20 تا 30 سالگیمه. اما من خوش شانسم که به عدد خودم رسیدم چون خیلی‌ها به 50 سالگی میرسن ولی هنوز ارتباط برقرار کردن باهاشون دشواره، بودن کنارشون انرژی بخش نیست، صحبت باهاشون حالتو خوب نمی‎کنه و خیلی چیزای دیگه که حتما خودتون دیدن و تجربه کردین. نمی‌دونم تونستم منظورم رو دقیق برسونم یا نه، این عددی که ازش حرف میزنم معنیش بزرگسالی نیست، معنیش «بلد شدنه». این که بلد باشی کجا اخم کنی، کجا لبخند بزنی، کجا صمیمی بشی، کجا حدود خودت رو حفظ کنی، کجا بدونی نباید سخت بگیری، لحنت چطور باشه، چطور یکی رو فقط با زبونت خوشحال کنی، به نفر بعدی بفهمونی که جوابت برای خواستش منفیه و آرردش هم نکنی. «این عدد، عدد بلد بودنِ». عددی که امیدوارم همه یک روزی بهش برسن و به محض دیدنش سرعت بگیرن و با تمام توان از روش بپرن. از روی این عدد که پریدین وارد سرزمینی میشین که تمام آدماش هم سن و سالن و هیچ نسبتی غیر از رفاقت و درک متقابل باهم ندارن و از کنار هم بودن لذت می‌برن. فرقی هم نمیکنه، 20 سالت باشه، 25 سالت باشه یا 30. امیدوارم هر چه زودتر به دنیای خوشگل هم سن و سال‌ها برسین.

تصویر مربوط به فیلم in time هست. دنیایی که همه، توی سن 25 سالگی خودشون هستن.

باران طلایی
۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۰۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

تا همین لحظه داشتم مستند «من هیث لجر هستم» رو تماشا می‌کردم. من شیفته‌ی کاراکتر «جوکر» نیستم. شیفته «انیس»، «پاتریک»، «کازانووا» یا «ویلیام» هم نیستم. شاید دلیلش این باشه که هر چیزی تو یک بازه زمانی نامشخصی جذابیت داره. ممکنه یک ساعت، یک روز، یک سال، ده سال یا تا آخر عمرت برات جذاب باشه و بعدش تموم بشه. مردن هم یک نقطه‌ی پایان برای اتمام هر جذابیتی می‌تونه طلقی بشه!! بعد از اون فضای جذابیت پذیر ذهنت کمبود جا پیدا می‌کنه و مجبوری مثل درایوهای کامپیوتر یکی یکی از جذابیت‌های قدیمی و تکراری شده دل بکنی و دلیتشون کنی. «جوکر» و تمام شخصیت‌هایی که هیث لجر بازیشون کرده هم برام دیگه مثل روزهای اول جذاب نیستن اما چیزی که  همیشه شیفتم نگه می‌داره خود شخصیتِ هیث لجرِ. امشب بارها با تماشای مستند گریم گرفت. راستی راستی شیفته آدمایی هستم که می‌دونن برای چه رسالتی به دنیا اومدن و آرزوهاشونو بلدن.  که شجاعن و یاد دارن کوچیک ترین خواسته‌های خودشون رو از بین انگشت‌های مشت شده آدم‌های دیگه و زندگی بیرون بکشن، آدمایی که آروم و سر به زیر نمی‌شینن تا یکی دیگه بیاد و ازشون جلو بزنه، که بیاد و خواسته‌هاشونو از جلو چشماشون دو در کنه. هر روز تلاش می‌کنن تا بهتر از دیروزشون باشن تا تکراری نشن. برای بهتر بودن، خودشونو شکنجه می‌کنن و از این شکنجه نهایت لذت رو می‌برن. آخه انصافه این مدل آدما انقدر زود تموم بشن؟ این آدمایی که میشه هزار بار نگاشون کرد و هزار بار لذت برد و همچنان تو اتاق کوچیک جذابیت پذیر ذهن نگهشون داشت؟! «هیث لجر» رو دوست دارم چون فکر می‌کنم دلم می‌خواد یک روز توی زندگیم یا شکل اون باشم و یا یکی شکل اونو داشته باشم. می‌دونم زندگی با این مدل آدمی دشواره ولی من عرض زندگی رو بیشتر از طولش، کیفیتش رو به کمیتش، شجاعتش رو به ترسش و هیجانش رو به چرخه آروم تکرارش ترجیح میدم.
هیث لجر رو دوست دارم نه به خاطر هیچ نقشی،به خاطر خودش...


ایجنت: چند ساله بازیگری رو شروع کردی؟
هیث: 20 سال
ایجنت: مگه چند سالته؟!
هیث: 20 سال...

باران طلایی
۲۰ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز اصلا حواسم پای کار نبود . می‌‎دانید گاهی آدم ساعتش را برای 7 صبح کوک می‌کند ساعت 10 صبح با صدای برادرش از خواب بیدار می‌شود که :« تو امروز جلسه نداشتی الهام!!؟». بعد من که ساعت 1 نیمه شب توی تخت رفته‌ام و تا ساعت 3 از این شانه به آن شانه شده‌ام و شانه‌هایم دارد از شدت درد از جایشان درمی‌آید. من که نماز صبح ساعت 5 بیدار شده‌ام و تا ساعت 6 باز هم خوابم نبرده، حالا از تخت بیرون می‌آیم و نمی‌دانم امروز خوشحالم یا ناراحت. روزم می‌شود از آن روزهایی که نه خوبم و نه بد. نه چیزی خوشحالم می‌کند و نه چیزی اعصابم را بهم می‌ریزد. یک روز کاملا کرخت و بی‌حس، با اندکی گریه زیر استخوان‌های گلویم که نمی‌دانم دردش از کجا نشات می‌گیرد. دیر به جلسه می‌رسم، تقریبا همه‌ی حرف‌ها زده شده. برگه‌های سوژه را بین انگشت‌هایم جا به جا می‌کنم اما دلم نمی‌خواهد چیزی بگویم، دلم می‌خواهد امروز نامرئی باشم و کسی متوجه بودنم نشود. انگار امروز یک تکه از من همراهم نیست، انگار یک جایی از دنیا یا شاید توی همان شب سختی که پشت سر گذاشته‌ام بخشی از من به جای تیزی گرفته و بریده شده باشد، تمام حال خوبم درد می‌کند، تن صدایم نا‌خواسته پایین آمده و باز استخوان گلویم درد می‌کند و می‌دانم اگر بخواهم انرژی نداشته‌ام را توی صدایم بریزم ممکن است بند صدایم پاره بشود و اشک‌هایم بریزند. در مورد سرخوشی‌های بی‌خودی حرف می‌زنند و من به این فکر می‌کنم اگر سرخوشی‌های الکی نباشند چطور می‌شود زنده ماند؟ از وضع بد اقتصادی و شکوفایی در این فشار می‌گویند من گوش‌هایم شنوایی‌شان را از دست داده‌اند، از ازدواج سفید حرف می‌زنند از ازدواج موقت و دائم و آخ که چقدر من حالم از این حرف‌ها بهم می‌خورد و نمی‌دانم چرا باید از موضوعی حرف بزنیم که هیچ کداممان درگیرش نیستیم. از جهیزیه کم یا زیاد، مهریه سنگین یا سبک از چطور ازدواج کردن یا نکردن. اصلا چه کسی نسشته تا من برایش دیکته کنم چطور ازدواج کند؟ دوست ندارم آدم ‌ها را دسته بندی کنم دلم می‌خواهد فقط از قشنگی یا زشتی چیزی بگویم و بقیه را در انتخاب آزاد بگذارم و فکر نکنم که آن چیزی که توی ایده آل‌های من قشنگ است برای دیگران هم باید باشد. صدای جلسه بلند می‌شود، بچه‌ها با هم تبادل اطلاعات می‌کنند نظراتشان را توی صورت هم می‌کوبند، حرف هم را قطع می‌کنند و دیگری با تمسخر به ایده دیگری پوزخند می‌زند و من نگاهم را از یکی به دیگری می‌اندازم و باز هم هیچ نمی‌شنوم و دلم خیلی گرفته است. هیچ کس از دل آدم‌ها حرف نمی‌ زند، از مقدس بودن احساساتی که بی‌صدا بیدار می‌شوند و بی‌صدا محو. وسایلم را توی اتاق رها می‌کنم و بیرون می‌روم، دلم می‌خواهد یک جرعه آب سرد توی گلویم بریزم و مقابل پنجره‍ای باز بایستم و نگاهم را به دوزم به درخت‌های خشک و بی‌برگ خانه همسایه رو به رویی. امروز انگار کنار آرزوهایم راه می‌روم، کنارشان نفس می‌کشم و اما توی دست‌هایم ندارمشان. امروز از آن روزهایی است که دلم شبیه یک بچه ندار پشت شیشه‌ی کبابی ایستاده و چکیدن روغن تازه از میان شیارهای گوشت را از نزدیک ترین فاصله ممکن نگاه می‌کند و آب دهانش را با آب چشم‌هایش قورت می‌دهد و می‌رود تا دوباره همه‌ چیز را فراموش کند.
پی نوشت:
جدی نگیرین امروز حالم خوب نیست...

باران طلایی
۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از جذابیت‌های بزرگ زندگی من تضاد بین قیافه‌ی گربه شرک طورم با درونیات اندک شیطانی‌ام است. قیافه‌ام خیلی وقت‌ها از گیر و گورهای زندگی نجاتم می‌دهد، مثلا هر وقت اوضاع دانشگاه شلغم شوربا بود و دم در گیر می‌دادند کارت نشان بدهیم، تا کمر جلوی من خم می‌شدند و می‌گفتند : «خدا مرگم خانوم شما چرا؟»! (یک چیزی توی همین مایه‌ها). یا مثل دوستانم اگر قرار بود با فرد مذکری دَدَر بروند به مامان‌هایشان می‌گفتند با الهام قرار داریم! ( واژه‌ی الهام برای تمام خانم‌هایی که مرا می‌شناسند نوعی مهر تایید امنیتی به حساب می‌آید). خلاصه که با همین نیمچه قیافه‌ی مظلوم، هم خودم منفعت‌های زیادی برده‌ام هم رفیق رفقایم تا شده با این و آن خوش گذرانده‌اند!! البته گاهی هم برایم کسل کننده می‌شود، مثلا هر چند وقت یک بار ...

باران طلایی
۱۵ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

فرمان را چرخاند.‌ ماشین به سمت دانشجو پیچید. حواسش اینجا نبود و  چشم دوخته بود به ماشین های رو به رو. سعی می‌کرد با صدای یاس هم خوانی کند.‌ احساس کردم‌ الان درست همان وقتی است که دنبالش می گشتم. وقتی که کمتر نگاهمان به هم‌می افتد و می شود فوری سر و ته حرفم را به هم بدوزم و با شروع بحثی دیگر یادم برود که چه جور حرفی بینمان رد و بدل شده است. 

_صادق یک چیزی می خوام بهت بگم، اگر یک روز عاشق شدی هیچ وقت فکر نکن اولین و آخرین دفعس و تموم شده...‌عشق ممکنه برای یک آدم بارها اتفاق بیفته و ممکنه آخرین بار خیلی شیرین تر و واقعی تر از اولی باش...

_ نه خدا رو شکر هنوز به هیچ کس حس خاصی ندارم

_خدا رو شکر ...

گاهی فکر می‌کنم اگر صادق عاشق بشود، اگر هیچ کس را نداشته باشد اگر شب ها زیر لحاف گریه کند و هیچ کداممان صدایش را نشنویم، آن وقت دیگر دنیا تمام زیبایی هایش را از دست خواهد داد. گاهی فکر می کنم کاش پسر به دنیا آمده بودم، آن وقت لابد اگر روزی برادرم عاشق می شد، بیشتر به دردش می خوردم.

کاش به خاطر برادرم، پسر به دنیا آمده بودم...


باران طلایی
۱۴ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

دخترکی در تاریکی اتاق سرش را توی زانوهایش فرو برده بود و گریه می‌کرد. دخترک دیگری از در وارد شد. هاله‌های نور از شکاف باز شده در روی موهای مشکی کوتاه دخترک گریان ریختند. دخترک کوچک عروسکش را دوست داشت، دلش می‌خواست خودش مامان عروسکش باشد. دستش را روی موهای مشکی دخترک گریان کشید و عروسک کچلِ چاق را کنار دخترک گذاشت و گفت: «برای تو »


17 سال بعد ...


دخترک مو مشکی به دخترک کوچک پیام داد: «آقای ایکس چند ماهی است زن و بچه‌اش را رها کرده و رفته. نزدیک عید است اگر جیبت قد می‌دهد به این شماره حساب پول واریز کن». دخترک کوچک پول را کارت به کارت کرد و پیام داد: «چند تا عروسک نو هم دارم اگر خواستی بیا برای دخترش ببر». عروسک‌هایش را از توی جعبه‌هایشان درآورد، انگار اصلا یک بار هم دستش به عروسک‌ها نخورده بود، بوی نو بودن می‌دادند. هر وقت بابا برایش عروسک می‌خرید نگهشان می‌داشت برای دخترش. یک بچه 6،7 ساله که عروسک‌هایش را برای بچه‌هایش قایم کرده... اما دیگر دلش نمی‌آمد بیشتر از این عروسک‌ها را چشم به انتظار بگذارد.
عروسک‌ها دلشان مامان می‌خواست...


باران طلایی
۱۲ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یک دور سوراخ سمبه‌های ذهنتان را بگردید. ببیند کدام صفت بعد از دروغگویی قبیح و ناعادلانه ترین صفت دنیا است؟ ناعادلانه؟ به نظرتان به همین واژه ناعدالتی، وصله وقیح‌ترین نمی‌چسبد؟ مدت‌ها است که گرفتار ناعدالتی می‌شوم، انگار درون یک دوره ناتمام و تکرار شونده‌ی بی‌عدالتی افتاده باشم. یک بار سرکلاسی شجاعت به خرج دادم و میان آن همه سبیل و گردن کلفت بلند شدم و بی‌عدالتی استاد را توی صورتش کوباندم، مردک که جوابی برای حرف‌هایم نداشت، مرا از آن درس آبکی انداخت و من هنوز نمی‌دانم چرا آدم‌ها در مقابل پایی که روی صورتشان کوبیده می‌شود سکوت می‌کنند؟! غم نان دارند یا وحشت جان؟! نمی‌دانم اما من ظرفیت حرف ناحق را ندارم، ظرفیت دیدن و سکوت کردن ندارم، ناعدالتی قلب مرا می‌شکند، آدم‌ها را از نگاهم می‌اندازد و خاطرات خوبشان را در ذهنم تکه تکه می‌کند. هزار سوال در ذهنم هست که هرگز به پاسخ‌شان نرسیده‌ام؛ مثلا اگر از عهده‌ی انجام کاری برنمی‌آییم چرا قبول زحمت می‌کنیم؟ اگر تنها مشکل خودمان مشکل است و توان درک مشکل دیگری را نداریم، چرا اوضاع را برای بقیه جهنم می‌کنیم؟چرا نمی‌فهمیم مردم مسئول بی‌مسئولیت بودن ما نیستند؟ نمی‌فهمیم رفیق وظیفه‌اش کشیدن جور ما نیست، نمی‌فهمیم وقتی جواب محبت رفیق را با بی‌محبتی می‌دهیم آدم‌ها حق دارند سرد بشوند، حق دارند دوستمان نداشته باشند، حق دارند سکوت کنند و ندیدمان بگیرند.
نمی‌دانم رفیق، مرگمان چیست...
مرگمان چیست که ادعایمان می‌شود
مرگمان چیست که عادل بودن را یاد نگرفته ایم...


باران طلایی
۰۲ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر