میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است


بعضی شب‌ها که دلم می‌خواست با قصه‌ای رویایی‌تر بخوابم، می‌رفتم طبقه‌ی پایین خانه‌ی مان، پیش مادربزرگم. هرگاه می‌خواستم خودم را برای مادربزرگ لوس کنم، عزیز صدایش می‌کردم. عزیز هیچ کتابی نداشت، اما داستان‌هایی که از حفظ کرده بود، یک هوا جذاب و طولانی‌تر از دیگر قصه‌ها بود؛ قصه‌ی دختر قلندر، دختر شاه‌ پریون، سنباد و هفت دریا و یا قصه‌ی آن حسنکی که یادش رفته بود، در هفتم باغ را ببندد. هر شبی که پیش عزیز می‌رفتم یکی از همان داستان‌های مسحور کننده‌اش را برایم رو می‌کرد، داستان هایی که وقتی تعریفشان می‌کرد با دهانی نیمه باز و چشم‌هایی گرد شده به او زل می‌زدم تا بدانم بعدش قرار است چه اتفاق محیرالعقولی رخ دهد و در یک چشم برهم زدن شاهزاده‌ای گدا شود و گدایی بر تخت پادشاهی تکیه بزند. اما بین تمام این داستان‌های شگفت انگیز، داستانی وجود داشت که مثل وزنه‌ای میان رویاهای من افتاده بود و روز به روز توهمات کودکانه‌ام را سنگین‌تر می‌کرد، قصه‌ی چراغ جادویی که اتفاقی  به دست پسرکی فقیر به نام علائدین افتاده بود. چراغی که با نوازش کردن سطح مسی رنگش شبیه قطار بخار، از حفره‌ی کوچکش دودی مهیب بیرون میزد و ثانیه‌ای بعد، غولی که خودش را غلام چراغ معرفی می‌کرد، سوار بر توده‌های ابر، دست به سینه،مقابلش ظاهر می‌شد و میگفت :« در خدمتم قربان! » و سپس تمام رویاهای علائدین را به واقعیت تبدیل می کرد.
از آن شب به بعد دیگر نشد خیال چراغ جادو را از فکرم بیرون کنم. درست است که آن زمان بچه بودم و از حساب و کتاب و دخل و خرج چیزی سرم نمی‌شد و اصلا نمی‌دانستم قیمت چیزهای رنگارنگی که آرزو می‌کنم چقدر است اما انگار همین داستان‌های تخیلی شالوده رویاهای مرا در دست گرفتند و رویا بافی جزئی از زندگی‌ام شد. آرزوهای دور و دراز و دست نیافتنی که اگر عمر دو سه نسل دیگر را هم قرض بگیرم امکان رسیدن بهشان را نخواهم داشت. شاید اگر این داستان‌ها نبود خیلی از ما جوانان وضع بهتری داشتیم، ما که خوشبختی را در داشتن وسایل و امکانات بیشتر و بیشتر می‌دانیم و حاضر نیستیم برای برآورده شدن آرزوهایمان قدمی برداریم و انگار غول چراغ را آنقدر باور کرده‌ایم که هنوز هم منتظریم تا معجزه‌ای رخ بدهد و ما یکهو بیفتیم وسط آروزهایمان و خوشبخت بشویم.
امروز روز جهانی تحقق بخشیدن به آرزوهاست. شاید بهتر باشد تصمیم بگیریم که راه خروج را به آرزوهای ناکام مانده‌ای که در ذهن و قلبمان جا خشک کرده اند، نشان بدهیم و اگر همکاری نکردند با توصل به هر نوع زور و خشونتی که شده یقه‌ی شان را بگیریم و پرتشان کنیم بیرون، تا جا برای آرزوهای جدید، افکار شیرین و منطقی‌تر باز شود. اصلا همین حالا یکی دوتا از آن‌هایی که دستمان بهشان می‌رسد را برای دلمان فراهم کنیم. مثلا اگر دلمان هوس بستنی قیفی کرده، آرزویش را برآورده کنیم، یا اگر داشتن یک جعبه‌ی نو مدادرنگی که چند روز پیش آن را دیده‌ایم برای‌مان خوش آیند آمده است، کمی از پس اندازمان را برای خریدنش هزینه کنیم، تحقق بخشیدن به آرزوها را سخت نگیریم. آرزوی برادر یا خواهر کوچکترمان را برآورده کنیم، برای سلامتی‌ و شاد بودنمان برنامه‌ای بریزیم، بخواهیم و ایمان داشته باشیم، همه این‌ها جزو آرزوهایمان است که با برآورده کردنشان می‌توانیم هیولای نا امید و بی اراده‌ی درونمان را شکست بدهیم.
برای برآورده کردن آرزوهایتان معطل کسی یا چیزی نشوید، همین حالا آستین هایتان را بالا بزنید،  غول شکست ناپذیر، چراغ زندگی‌ خودتان بشوید، آن وقت مقابل تمام آرزوهایتان دست به سینه بایستید و بگویید: «در خدمتم قربان!»

باران طلایی
۲۵ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر