تا همین لحظه داشتم مستند «من هیث لجر هستم» رو تماشا میکردم. من شیفتهی کاراکتر «جوکر» نیستم. شیفته «انیس»، «پاتریک»، «کازانووا» یا «ویلیام» هم نیستم. شاید دلیلش این باشه که هر چیزی تو یک بازه زمانی نامشخصی جذابیت داره. ممکنه یک ساعت، یک روز، یک سال، ده سال یا تا آخر عمرت برات جذاب باشه و بعدش تموم بشه. مردن هم یک نقطهی پایان برای اتمام هر جذابیتی میتونه طلقی بشه!! بعد از اون فضای جذابیت پذیر ذهنت کمبود جا پیدا میکنه و مجبوری مثل درایوهای کامپیوتر یکی یکی از جذابیتهای قدیمی و تکراری شده دل بکنی و دلیتشون کنی. «جوکر» و تمام شخصیتهایی که هیث لجر بازیشون کرده هم برام دیگه مثل روزهای اول جذاب نیستن اما چیزی که همیشه شیفتم نگه میداره خود شخصیتِ هیث لجرِ. امشب بارها با تماشای مستند گریم گرفت. راستی راستی شیفته آدمایی هستم که میدونن برای چه رسالتی به دنیا اومدن و آرزوهاشونو بلدن. که شجاعن و یاد دارن کوچیک ترین خواستههای خودشون رو از بین انگشتهای مشت شده آدمهای دیگه و زندگی بیرون بکشن، آدمایی که آروم و سر به زیر نمیشینن تا یکی دیگه بیاد و ازشون جلو بزنه، که بیاد و خواستههاشونو از جلو چشماشون دو در کنه. هر روز تلاش میکنن تا بهتر از دیروزشون باشن تا تکراری نشن. برای بهتر بودن، خودشونو شکنجه میکنن و از این شکنجه نهایت لذت رو میبرن. آخه انصافه این مدل آدما انقدر زود تموم بشن؟ این آدمایی که میشه هزار بار نگاشون کرد و هزار بار لذت برد و همچنان تو اتاق کوچیک جذابیت پذیر ذهن نگهشون داشت؟! «هیث لجر» رو دوست دارم چون فکر میکنم دلم میخواد یک روز توی زندگیم یا شکل اون باشم و یا یکی شکل اونو داشته باشم. میدونم زندگی با این مدل آدمی دشواره ولی من عرض زندگی رو بیشتر از طولش، کیفیتش رو به کمیتش، شجاعتش رو به ترسش و هیجانش رو به چرخه آروم تکرارش ترجیح میدم.
هیث لجر رو دوست دارم نه به خاطر هیچ نقشی،به خاطر خودش...
ایجنت: چند ساله بازیگری رو شروع کردی؟
هیث: 20 سال
ایجنت: مگه چند سالته؟!
هیث: 20 سال...
یکی از جذابیتهای بزرگ زندگی من تضاد بین قیافهی گربه شرک طورم با درونیات اندک شیطانیام است. قیافهام خیلی وقتها از گیر و گورهای زندگی نجاتم میدهد، مثلا هر وقت اوضاع دانشگاه شلغم شوربا بود و دم در گیر میدادند کارت نشان بدهیم، تا کمر جلوی من خم میشدند و میگفتند : «خدا مرگم خانوم شما چرا؟»! (یک چیزی توی همین مایهها). یا مثل دوستانم اگر قرار بود با فرد مذکری دَدَر بروند به مامانهایشان میگفتند با الهام قرار داریم! ( واژهی الهام برای تمام خانمهایی که مرا میشناسند نوعی مهر تایید امنیتی به حساب میآید). خلاصه که با همین نیمچه قیافهی مظلوم، هم خودم منفعتهای زیادی بردهام هم رفیق رفقایم تا شده با این و آن خوش گذراندهاند!! البته گاهی هم برایم کسل کننده میشود، مثلا هر چند وقت یک بار ...
فرمان را چرخاند. ماشین به سمت دانشجو پیچید. حواسش اینجا نبود و چشم دوخته بود به ماشین های رو به رو. سعی میکرد با صدای یاس هم خوانی کند. احساس کردم الان درست همان وقتی است که دنبالش می گشتم. وقتی که کمتر نگاهمان به هممی افتد و می شود فوری سر و ته حرفم را به هم بدوزم و با شروع بحثی دیگر یادم برود که چه جور حرفی بینمان رد و بدل شده است.
_صادق یک چیزی می خوام بهت بگم، اگر یک روز عاشق شدی هیچ وقت فکر نکن اولین و آخرین دفعس و تموم شده...عشق ممکنه برای یک آدم بارها اتفاق بیفته و ممکنه آخرین بار خیلی شیرین تر و واقعی تر از اولی باش...
_ نه خدا رو شکر هنوز به هیچ کس حس خاصی ندارم
_خدا رو شکر ...
گاهی فکر میکنم اگر صادق عاشق بشود، اگر هیچ کس را نداشته باشد اگر شب ها زیر لحاف گریه کند و هیچ کداممان صدایش را نشنویم، آن وقت دیگر دنیا تمام زیبایی هایش را از دست خواهد داد. گاهی فکر می کنم کاش پسر به دنیا آمده بودم، آن وقت لابد اگر روزی برادرم عاشق می شد، بیشتر به دردش می خوردم.
کاش به خاطر برادرم، پسر به دنیا آمده بودم...
دخترکی در تاریکی اتاق سرش را توی زانوهایش فرو برده بود و گریه میکرد. دخترک دیگری از در وارد شد. هالههای نور از شکاف باز شده در روی موهای مشکی کوتاه دخترک گریان ریختند. دخترک کوچک عروسکش را دوست داشت، دلش میخواست خودش مامان عروسکش باشد. دستش را روی موهای مشکی دخترک گریان کشید و عروسک کچلِ چاق را کنار دخترک گذاشت و گفت: «برای تو »
17 سال بعد ...
دخترک مو مشکی به دخترک کوچک پیام داد: «آقای ایکس چند ماهی است زن و بچهاش را رها کرده و رفته. نزدیک عید است اگر جیبت قد میدهد به این شماره حساب پول واریز کن». دخترک کوچک پول را کارت به کارت کرد و پیام داد: «چند تا عروسک نو هم دارم اگر خواستی بیا برای دخترش ببر». عروسکهایش را از توی جعبههایشان درآورد، انگار اصلا یک بار هم دستش به عروسکها نخورده بود، بوی نو بودن میدادند. هر وقت بابا برایش عروسک میخرید نگهشان میداشت برای دخترش. یک بچه 6،7 ساله که عروسکهایش را برای بچههایش قایم کرده... اما دیگر دلش نمیآمد بیشتر از این عروسکها را چشم به انتظار بگذارد.
عروسکها دلشان مامان میخواست...