باید یک روز یاد بگیرم
نزدیک ۶صبح است و من هنوز توی تخت از این پهلو به آن پهلو می شوم. چند هفته ای است سرم شلوغ تر از قبل شده. بیشتر پول در می آورم. چند موقعیت کاری خوب را رد کرده ام و ایضا چند خواستگار خوب تر را. می دانید برعکس آدم های دیگر پول و کار و خواستگار همیشه دنبالم می آیند. مامان می گوید چرا مثل بقیه دخترها رفتار نمی کنی. باید از خدایت باشد که هر چه سنت بیشتر می شود خواستگار بیشتری پیدا میکنی! غمگین می شوم که چرا برای مامان یک دختر عادی نیستم. چرا هزار سال است تمام عمرم را گذاشته ام برای تجربه تنها یک روز عاشق شدن...
*یکم غمگینم، خوندن این مطلب شما رو هم غمگین میکنه، پیشنهاد میکنم به خوندن ادامه ندین :)
از دو سال پیش که اربعین کربلا رفتیم اخلاقم بهتر شده. حتی یادم رفته آخرین بار کی صدایم را بالا برده ام. کی با بابا سر چیزهای هیچ و پوچ بحث کرده ام. انگار مامان دیگر حس تنهایی نمی کند، رازهایش را برایم می گوید. مثل رفیق صد ساله اش درد و دل می کند و حتی گاهی از من برای کارها و حرف هایش با دیگری مشورت می گیرد و پیش خواهرهایش که می نشیند می گوید اگر یک روز نبود هوای دخترش را داشته باشند، خواهر ندارد... بی اختیار از شنیدن این جمله کاسه چشمهایم پر از اشک می شود و تا کسی ندیده با گوشه انگشت پاکشان میکنم. انگار مامان تنها بودن من را واضح تر می بیند و این برایم دشوار است. من برایش یک دختر معمولی نبودم و او برای من بیشتر از یک مادر بود و هر روز که میآیم برایش تعریف کنم که چه بر احساساتم میگذرد، لال میشوم که چه گناهی کرده که دخترش شبیه بقیه دخترها نیست، گناهش چیست که غم روی غمش بگذارم. آن وقت من و مامان میشویم دو رفیق شیش که خندههایشان را باهم تقسیم میکنند و جگر رنجاندن هم را اشتراک غم ها نداریم. هرکسی که می رسد در حقم دعای خیر می کند، آدم های هفت پشت غریبه رویم حساب می کنند، روی رفیق بودنم روی این که الهام زیر پای هیچ کس را خالی نمی کند. از همان اربعین آدم دیگری شدهام. روی خودم زیاد کار میکنم. اما یک چیز فکرم را راحت نمی گذارد، گاهی نمی گذارد مثل یک آدمیزاد بخوابم. دردهایم را مچاله می کنم تهِ تهِ دلم. از کنار سخت گرفتن آدم عبور میکنم و دلم است که دارد جان می دهد. کاش یک جایی از این دنیا یک نفر پیدا بشود بگوید دوای درد آدم چیست. چرا هیچ جور آدم خوب بودنی اجازه نمی دهد نفس بکشم. چرا دعای خیر مامان و بابا حال این دختر سر به راهشان را خوب نمی کند. چرا نا امید نمیشوم و نمی گویم حالا که گره از زندگیم باز نشد، گره ای بشوم روی زندگی آدمهای دیگر. چرا سخت چسبیده ام به زندگی و می خواهم هر طور که شده از این لعنتی سرکش سواری بگیرم. با آدمهای زیادی جنگیده ام، آدم هایی که رنجم داده اند و خودم را وادار به بخشیدنشان کرده ام. تلاش کردهام که برای مامان بهترین دختر دنیا باشم و هر روز صبح وقتی برای نماز بیدارم می کند و دستش را توی خواب و بیداری می بوسم و مهربان تر شدنش را احساس می کنم. بابا که دلخور است برایش میوه پوست میگیرم و پاپیچش میشوم که مشکلش چیست و بابا یک ریز دختر قشنگ بابا صدایم میزند. خوب بودن یک جور غیرت از خودت رد شدن می خواهد و من آنقدر در این دنیای لعنتی زمین خورده ام که دلم نمی خواهد هیچ جور که شده آن دنیایم هم کشان کشان یقه ام را بگیرند و پرتم کنند جایی که انصاف نیست باشم. دلم نمی خواد آن دنیا هم مثل این روزها وقتی از غصه خوابم نمی برد مدام زیر لب به دروغ زمزمه کنم: 《خدایا غصه نخور، الهام حالش خوب است》. دروغ بگویم که بنده هایش معرفت نداشتند و تمام این دردها تقصیر بیلیاقت بودن خودم است. دلم می خواهد یاد بگیرم بیشتر حرف نزنم، بیشتر دل شکستگی هایم را قورت بدهم بیشتر وانمود کنم که دردم نیامده و نمی دانم چرا انقدر سخت است. دلم می خواهد هر چه که شد
بالاخره یک روز یاد بگیرم چطور می شود فکر یک نفر را از ذهنم بیرون کنم. یک نفر که یاد ندارم احساسم را به او بفهمانم...