میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

خداحافظ رفیق...

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ق.ظ

آخرین پیراهنش را تا می‌کند و روی 28 پیراهن دیگر داخل چمدان می‌گذارد، کنارم می‌آید و می‌گوید که زود باز خواهد گشت، اما می‌دانم زود او بر طویل خواهد گذشت، سرم را بلند می‌کنم، با چشم‌های سبز رنگش درون پیاله پر از خرما، چشم مرا جستجو می‌کند، خوب می‌فهمد این نگاه، نگاه کسی نیست که قانع شده باشد، دستم را می‌گیرد و کنار پنجره می‌برد، به ظلمت نگاهی می‌اندازد و می‌گوید با اولین رویت ماه به آسمان برمی‌گردد.

نمی‌خواهم برود اما انگار همان‌طور که من او را نمی‌فهمم او هم مرا نمی‌فهمد. اولین بار که دیدمش تنها هشت سال داشتم، سحرها با هم سفره پهن می‌کردیم، من گوجه و خیار را نگینی خرد می‌کردم و او روی‌شان نعنا و نمک می‌پاشید، صدای اذان مغرب که بلند می‌شد چایش را داغ داغ سرمی‌کشید و من دو لیوان شربت تخم شربتی را یک نفس در معده‌ی زمخت شده‌ام می‌ریختم، مادرم همیشه می‌گفت: «با شکم خالی آن‌قدر آب نخور»


" برای خواندن ادامه مطلب روی لینکی که زیر تصویر قرار دارد کلیک فرمایید "

یک روز ظهر که از دبستان به خانه می‌آمدم، دست‌هایش را از پشت روی چشم‌هایم گذاشت، انگار دنیا میان آن ظهر آتشین، سوخت و خاکستر شد، دیگر هیچ ندیدم تا تکان‌هایی که روی استخوان شانه‌ام احساس کردم و صدای زن غریبه‌ای که تکرار می‌کرد: «خوبی دخترجان؟ فشارت افتاده، بیا این شکلات رو بخور». وحشت زده به شکلاتی که بین دو انگشت زن خش خش کنان تاب می‌خورد خیره شدم، زن پیراهن گلبهی رنگ شکلات را خصمانه از تن شیشه‌ای‌اش بیرون کشید و به دستم داد، مشتم را مقابل دهانم باز کردم، شکلات روی لبم چسبد، عطر پرتقال از حفره‌های بینی درون دهانم پخش شد و سخت از گلوی خشک شده‌ام پایین رفت. زن دور و دورتر شد، دستم را از روی دهانم برداشتم، شکلات را به زمین کوبیدم، شهد نارنجی شکلات کف آسفالت پخش شد. تمام مدت گوشه‌ای ایستاده بود و تماشایم می‌کرد، جلو آمد وآهسته روی شانه‌م زد و گفت: «کله گنجشکی هم قبوله»، انگار قصد داشت غرورم را بشکند، در حالی که اخم تمام صورتم را پوشانده بود گفتم: «کله گنجشکی مال گنجشکاس، من عقابم، کله عقابی می‌گیرم».

امسال هم مثل سال‌های دیگر آمدنش را به امید انسانیت بیشتر جشن گرفتیم. 29 روزی که اول سخت می‌آمد و این اواخر طوری بهم خو گرفته بودیم که رفتنش باعث درهم ریختن دلبستگی‌های‌مان می‌شد. می‌دانستم دیگر مثل قدیم نمی‌شود سرش را کلاه گذاشت، یاد گرفته بود کجا کفش‌هایش را مخفی می‌کنم، حتی یک بار گفت باید برود و اگر کفش‌هایش را برنگردانم با دم پایی قرمزهایم خواهد رفت.

دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و به آسمان خیره شدم، از آن ماهی که حرف می‌زد هیچ خبری نبود. چمدانش را برداشت، از اتاق بیرون رفت، قبل از این‌که در را ببند آهسته گفت که فردا از مسجد با اولین ماه صبحگاهی به آسمان برخواهد گشت، چند لحظه‌ای سکوت کرد و منتظر ماند تا بشنود به بدرقه‌اش خواهم رفت اما سرم را برنگرداندم و آخرین جمله‌اش را بی پاسخ گذاشتم، مایوس شد، آهسته در را پشت سرش بست.

امروز روشنی زودتر از روزهای دیگر آمده است، با چشم‌هایی نیمه باز نگاهی به اطراف می‌اندازم، چادرم زیر سر خاله‌ام مچاله شده است، دقیق می‌شوم، او را میان کسانی که چفت در چفت هم در این اتاق کاهگلی خرناس می‌کشند، نمی‌بینم. صدای تکبیر الله اکبر تمام دیشب را برایم زنده می‌کند، دکمه‌های مانتویم را می‌بندم و پاورچین از خانه خارج می‌شوم، به غیر از کوچه‌ای ناهموار و خانه‌هایی که درهای زنگ زده‌ی‌شان توی ذوق می‌زند چیز دیگری نیست. دوان دوان به جستجوی آوای تکبیری که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود میان کوچه‌هایی که برایم آشنا نیست، می‌روم. با خودم فکر می‌کنم اگر یک روز دیرتر برای گردش از شهر بیرون می‌زدیم، اتفاقی می‌افتاد؟

ساختمان مسجد دقیقا شبیه دیگر خانه‌ها است، پارچه‌ی خردلی نخ کش شده‌ای که مقابل در زنانه است، کنار می‌زنم، داخل آخرین صف خودم را جا می‌دهم و با به پرواز درآمدن هر قنوتی مضطربانه جای جای مسجد را با نگاهم زیر و رو می‌کنم، دلم شور می‌زند، نکند بی‌خداحافظی رفته باشد، آخرین قنوت، نوای آخرین وداع را می‌نوازد. نا امیدی از چشم‌هایم اشک می‌شود و بیرون می‌چکد، چادر گل داری که با آن نماز خوانده‌ام را تا می‌زنم و روی دیگر چادرهایی که کنار دیوار تلنبار شده‌اند، می‌اندازم که ناگاه حواسم متوجه شخصی که دم در ایستاده و شیرینی تعارف می‌کند، می‌شود.

خودم را به او می‌رسانم، ظرف شیرینی را به کناردستی‌اش می‌دهد، خودم را در آغوشش می‌اندازم، دلم برایش تنگ می‌شود، اما معتقد است همیشه می‌توانم ثابت کنم: 
«در این دنیا هیچ شکلات پرتقالی وجود ندارد که باعث شود عقابی که درون قلب من لانه کرده است، گنجشک شود». 

رمضان می‌رود و شوال ظرف کیک را مقابلم می‌گیرد، کیکی شیرین برمی‌دارم، کیکی که می‌گوید: یک بار دیگر سربلند شدیم.

۹۵/۰۴/۱۶ موافقین ۴ مخالفین ۰
باران طلایی

نظرات  (۴)

۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۲ ♦♦ حسین ♦♦
همشو خودتون تایپ کردین :-D?????
پاسخ:
نه، پول دادم رفیقم تایپ کرد :))
سلام :
ممنون

روی تصویر کلیک کردم لینکی نبود ...
پاسخ:
روی تصویر خیر، زیر تصویر :)
۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۸ سید ابوالفضل ساقی
انسانی میخوندین قلمتون بهتر هم میشد
بعضی واژه های عربی رو زیاد جالب بکار نمی برین
پاسخ:
پس مشخص بود که انسانی نخوندم :)) متوجه نشدم کدام کلمه رو مد نظر شماست، شاید اگر دوباره به این دنیا بیام انسانی بخونم، البته فکر نمیکنم :)))
سلام. جالب بود. خسته نباشی....
امیدوارم موفق و موید باشی
پاسخ:
سلام! متشکرم که وقت گذاشتین :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">