سرمایی
امروز هوا سرد بود، اما برف نیامد. هوا که سرد می شود خودم را زیر چند لایه لباس مخفی می کنم، آدمهای سرمایی از سرما میترسند، از بادی که زیرکانه خود را از درزهای پنجرههای کشویی درون می کشد و تمام تلاش بخاری ها را پنبه می کند. آدمهای سرمایی مثل آدمهای میگیرنی همیشه چند بسته قرص آکبند همراهشان هست، میگرینیها استامینوفن را مثل نقل و نبات بالا میاندازند، سرمایی ها آدولت کلد!
امروز هوا سرد بود، وقت نماز که شد، بالاجبار ژاکتم را درآوردم، آنقدر سردم بود که زیر آب داغ تمام پوست دستم مثل پوست مرغی که پرهایش را بی رحمانه از پوست بیرون کشیده باشند بیرون ریخت. سرما گاه طوری آدم را احاطه می کند که هیچ آتشی توان ذوب کردن یخ های ایجاد شده را نخواهد داشت، آنوقت تا می توانی لباس روی لباس می پوشی، تمام پنجره ها را کیپ تا کیپ می بندی، هرچه وسایل گرمازا هست روشن می کنی و باز احساس می کنی سرد است، احساس میکنی این سردی از درونت شعله می کشد، هیچ برفی درکار نیست و جای جای حال تو زیر بهمنی عظیم دست و پا میزند.
گاه سرما تا آنجا سرما است که می تواند آتش بزند و بسوزواند... سرد نباشید...