مامانِ عروسکهای من
دخترکی در تاریکی اتاق سرش را توی زانوهایش فرو برده بود و گریه میکرد. دخترک دیگری از در وارد شد. هالههای نور از شکاف باز شده در روی موهای مشکی کوتاه دخترک گریان ریختند. دخترک کوچک عروسکش را دوست داشت، دلش میخواست خودش مامان عروسکش باشد. دستش را روی موهای مشکی دخترک گریان کشید و عروسک کچلِ چاق را کنار دخترک گذاشت و گفت: «برای تو »
17 سال بعد ...
دخترک مو مشکی به دخترک کوچک پیام داد: «آقای ایکس چند ماهی است زن و بچهاش را رها کرده و رفته. نزدیک عید است اگر جیبت قد میدهد به این شماره حساب پول واریز کن». دخترک کوچک پول را کارت به کارت کرد و پیام داد: «چند تا عروسک نو هم دارم اگر خواستی بیا برای دخترش ببر». عروسکهایش را از توی جعبههایشان درآورد، انگار اصلا یک بار هم دستش به عروسکها نخورده بود، بوی نو بودن میدادند. هر وقت بابا برایش عروسک میخرید نگهشان میداشت برای دخترش. یک بچه 6،7 ساله که عروسکهایش را برای بچههایش قایم کرده... اما دیگر دلش نمیآمد بیشتر از این عروسکها را چشم به انتظار بگذارد.
عروسکها دلشان مامان میخواست...