آرزویی که محو میشود
پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۱۹ ب.ظ
امروز اصلا حواسم پای کار نبود . میدانید گاهی آدم ساعتش را برای 7 صبح کوک میکند ساعت 10 صبح با صدای برادرش از خواب بیدار میشود که :« تو امروز جلسه نداشتی الهام!!؟». بعد من که ساعت 1 نیمه شب توی تخت رفتهام و تا ساعت 3 از این شانه به آن شانه شدهام و شانههایم دارد از شدت درد از جایشان درمیآید. من که نماز صبح ساعت 5 بیدار شدهام و تا ساعت 6 باز هم خوابم نبرده، حالا از تخت بیرون میآیم و نمیدانم امروز خوشحالم یا ناراحت. روزم میشود از آن روزهایی که نه خوبم و نه بد. نه چیزی خوشحالم میکند و نه چیزی اعصابم را بهم میریزد. یک روز کاملا کرخت و بیحس، با اندکی گریه زیر استخوانهای گلویم که نمیدانم دردش از کجا نشات میگیرد. دیر به جلسه میرسم، تقریبا همهی حرفها زده شده. برگههای سوژه را بین انگشتهایم جا به جا میکنم اما دلم نمیخواهد چیزی بگویم، دلم میخواهد امروز نامرئی باشم و کسی متوجه بودنم نشود. انگار امروز یک تکه از من همراهم نیست، انگار یک جایی از دنیا یا شاید توی همان شب سختی که پشت سر گذاشتهام بخشی از من به جای تیزی گرفته و بریده شده باشد، تمام حال خوبم درد میکند، تن صدایم ناخواسته پایین آمده و باز استخوان گلویم درد میکند و میدانم اگر بخواهم انرژی نداشتهام را توی صدایم بریزم ممکن است بند صدایم پاره بشود و اشکهایم بریزند. در مورد سرخوشیهای بیخودی حرف میزنند و من به این فکر میکنم اگر سرخوشیهای الکی نباشند چطور میشود زنده ماند؟ از وضع بد اقتصادی و شکوفایی در این فشار میگویند من گوشهایم شنواییشان را از دست دادهاند، از ازدواج سفید حرف میزنند از ازدواج موقت و دائم و آخ که چقدر من حالم از این حرفها بهم میخورد و نمیدانم چرا باید از موضوعی حرف بزنیم که هیچ کداممان درگیرش نیستیم. از جهیزیه کم یا زیاد، مهریه سنگین یا سبک از چطور ازدواج کردن یا نکردن. اصلا چه کسی نسشته تا من برایش دیکته کنم چطور ازدواج کند؟ دوست ندارم آدم ها را دسته بندی کنم دلم میخواهد فقط از قشنگی یا زشتی چیزی بگویم و بقیه را در انتخاب آزاد بگذارم و فکر نکنم که آن چیزی که توی ایده آلهای من قشنگ است برای دیگران هم باید باشد. صدای جلسه بلند میشود، بچهها با هم تبادل اطلاعات میکنند نظراتشان را توی صورت هم میکوبند، حرف هم را قطع میکنند و دیگری با تمسخر به ایده دیگری پوزخند میزند و من نگاهم را از یکی به دیگری میاندازم و باز هم هیچ نمیشنوم و دلم خیلی گرفته است. هیچ کس از دل آدمها حرف نمی زند، از مقدس بودن احساساتی که بیصدا بیدار میشوند و بیصدا محو. وسایلم را توی اتاق رها میکنم و بیرون میروم، دلم میخواهد یک جرعه آب سرد توی گلویم بریزم و مقابل پنجرهای باز بایستم و نگاهم را به دوزم به درختهای خشک و بیبرگ خانه همسایه رو به رویی. امروز انگار کنار آرزوهایم راه میروم، کنارشان نفس میکشم و اما توی دستهایم ندارمشان. امروز از آن روزهایی است که دلم شبیه یک بچه ندار پشت شیشهی کبابی ایستاده و چکیدن روغن تازه از میان شیارهای گوشت را از نزدیک ترین فاصله ممکن نگاه میکند و آب دهانش را با آب چشمهایش قورت میدهد و میرود تا دوباره همه چیز را فراموش کند.
پی نوشت:
جدی نگیرین امروز حالم خوب نیست...
جدی نگیرین امروز حالم خوب نیست...
۹۷/۱۲/۱۶