هرگاه توی خانه ی ما حرف از کتب صادق هدایت می شد پدرم ابروهای پهنش را در هم می کشید و مجدانه امرمان می کرد که نباید به سمت نوشته های این بنی بشر نزدیک بشویم.
می گفت : " هدایت اگر نوشته هایش محتوایی داشت جلوی سقوط خودش را می گرفت "
گاه گاهی از اطراف سطرهایی کوتاه از نوشته هایش را خوانده بودم و وسوسه شدیدا تمایلاتم را به خارش انداخته بود تا اینکه به پیشنهاد شخصی به سراغ " وغ وغ ساهاب " رفتم ، کتابی که از سر و روی عنوان تا آخرین واوش غلط املایی شره میکرده و پر بود از قضایایی که بی سر و تهی بدجور گریبان گیرشان شده بود ، تقریبا به پایان کتاب نزدیک میشدم و هنوز چیز دندان گیری توی دست و بال کتاب پیدا نکرده بودم تا اینکه به داستانی برخوردم که عنوانی با این مضمون داشت : " پاها " . آنقدر از این قسمت کتاب لذت بردم که جبران تمامی زمانی شد که پای این کتاب تیت و پر کرده بودم .
کتاب هایی هستند که از زندگی نا امیدمان می کنند اما فکر میکنم اگر هر کتاب قطوری هرچند پوچ و بی در و پیکر اگر حداقل یک داستان " پاها" تویش پیدا شود ارزش خواندن را پیدا خواهد کرد ، مگر آن کتاب هایی که جز تخریب روحیات و دین ستیزی چیز دیگری بارشان نکرده اند .
کتاب هایی را که می گویند نخوانیم " باید چند بار بخوانیمشان"
کتاب ها را باید خواند نه برای شاد شدن
کتاب ها را برای بزرگ شدن " بخوانیم "