گندم زار
از گرمای دست هایت بنویسم که هرگز در دست نگرفتمشان؟
از چشم هایت که یک بار هم نشد خیره نگاهشان کنم ، 5 دقیقه!!
از صدایت که دستخوش بلوغی بی پایان گشته است و دیگر ذهن خارق العاده ی من قادر به بازسازی ته مانده ی خنده هایت نیست. خنده هایی که قهقه اش سونامی وار دامن رویای مرا رنگی می کند ، از چه بنویسم که هیچ نمی دانمت.
بگذار از گیسوانت بگویم ، موج هایی که سلمانی ها جرات چنگ انداختنش را می کنند و من یک خوشه گندم از مزرعه ی طلایی موی تو را نچیده ام،
قلبم به آتش می افتد هر بار فکر دست درازی نسیم بهاری و سوز زمستانی به موهایت از افکارم عبور می کند
کاش می شد تمام داس های دنیا را شکست ، باد و باران را به خلا تبعید نمود و قلم کرد هر دست تحدی کننده ای را...
که من هم حسودم و هم بخیل.
چهره ات را به یادم آور نه از پس شیشه ای باران خورده و بخار آلود ، دیگر نمی توانی حرصم را درآوری ، نمی توانی دیوانه ام کنی ، که دیوانه را دیوانه کردن کاری است بی انتها عبث...
___________________________
الهام حبشی _ زمستان 94
و البته عاشقانه:|