میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پدرم هر سال یکی دو ماه مانده به عید، خانه تکانی را با تمیز کردن کمد کتاب‌هایش شروع می‌کند. کتاب‌ها را یکی یکی از داخل قفسه بیرون می‌آورد، حاشیه‌های خاک گرفته‌شان را با پارچه‌ی کوچکی تمیز می‌کند، بعد آن‌ها را دور تا دور اتاق، روی هم می‌چیند، عینک دور فلزی قدیمی‌اش را روی چشمانش می‌گذارد و شروع می‌کند به ورق زدن و جستجوی خاطراتی که ممکن است ما بین برگه‌های کتابی، مخفی‌شان کرده باشد. یک بار که پدرم کمد تکانی سالانه‌اش را برگزار کرده بود، متوجه شدم چند کاغذ کاهی نازک که گوشه های‌شان تا حدودی خرده شده است را در دست گرفته و با دقت، از بالای شیشه‌ی پر خش عینک به آن‌ها نگاه می‌کند. وقتی داستان آن برگه‌ها را جویا شدم، پدرم که در افکارش غرق شده بود، ذوق زده نگاهش را از برگه‌ها به سوی من انداخت و گفت این‌ها نامه‌هایی هستند که از کردستان برای مادرم می‌فرستادم و نامه‌هایی که عمه‌ات در پاسخ برایم پست می‌کرد.

نامه‌ها را از پدرم گرفتم و شروع کردم به خواندن‌شان، پدرم ابتدای تمام نامه‌هایش اسم یکایک اعضای خانواده را ذکر کرده و جدا جدا با آن‌ها چاق سلامتی کرده بود و حال‌شان را جویا شده بود. حال و شرایط خودش را هم، جهت تقویت روحیه مادرش، آنچنان خوب شرح داده بود که اگر کسی نمی‌دانست، تصور می‌کرد به تعطیلات آخر هفته رفته است. بعضی جاها هم خوشمزگی‌اش گل کرده و خاطره‌ای گفته بود، که ناخواسته دل خواننده‌ی نامه را به شور می‌انداخت، مثلا توی یکی از نامه‌ها نوشته بود با صادق، رفیقش قرار گذاشته‌اند اگر یک کدام‌شان شهید شود و دیگری زنده بماند، رفیقی که زنده مانده، در آینده نام رفیق شهیدش را روی پسرش بگذارد...

____

برای خواندن ادامه ی داستان " خرچنگ قورباغه " کلیک کنید، نظر فراموش نشه :)

باران طلایی
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چراغ قرمز راهنمایی برای تمام آدم‌های شهر، چراغ منفوری است، چراغی که زمانت را تلف کرده و مجبورت می‌کند پایت را روی پدال ترمز فشار بدهی، بمانی و شاهد عبور دیگران بشوی. اما من هیچ وقت به این دلایل از دست چراغ قرمزها دلخور نشده بودم، تا آن شبی که متوجه شدم پسرکی حدودا 7 ساله با ژاکتی مندرس میان چمن‌های پوشیده از برف وسط خیابان، چهار زانو نشسته و سیب کوچکی را گاز می‌زند. غرق تماشای آن پسر بچه‌ی کم سن و سال بودم که ضربه‌ی انگشت کوچکی روی شیشه‌ی ماشین توجهم را جلب کرد، پسر بچه‌ی دیگری بسته‌ی زرد رنگ آدامس موزی را به شیشه‌ی ماشین چسبانیده بود: «فقط هزار تومنه، تو رو خدا یکی بخر». بیشتر از این‌که صدایش را بشنوم، بخار سفید رنگی که از میان لب‌های ترک خورده و لرزانش بیرون می‌ریخت را دیدم. از همان شب بود که من هم مثل بقیه مردم شهر از چراغ قرمزها متنفر شدم، از دیدن کودکانی که دستان کوچک‌شان را روی شیشه‌ی گرم ماشین می‌چسبانند و یخ بندان دنیای بیرون از ماشین را با همین اتصال چند ثانیه‌ای به وجودم منتقل می‌کنند، از این‌که نمی‌دانم، تا کی باید آدامس موزی و برگه‌ی نماز غفیله بخرم تا دیگر هیچ کودکی پشت چراغ قرمز به شیشه‌ی ماشین‌مان نزند، هیچ کودکی ملتمسانه نگاهم نکند و نگوید «فقط هزار تومنه، تو رو خدا یکی بخر.»
 هر روز که از خانه بیرون می‌رویم تعداد زیادی از کودکان کار را می‌بینیم و نمی‌دانیم همین چراغ قرمزهایی که برای ما وقت گیر هستند، برای این بچه‌ها فرصت زندگی شده‌اند، فرصت شکسته شدن غرور و از بین رفتن کودکی‌شان و فرصت کاسبی، یک کاسبی ترحم انگیز و پر خطر.
احد و صمد بهرامی دو کودک 7 و 88 ساله‌ی زباله گرد بودند که چند شب پیش....

باران طلایی
۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر


بعضی شب‌ها که دلم می‌خواست با قصه‌ای رویایی‌تر بخوابم، می‌رفتم طبقه‌ی پایین خانه‌ی مان، پیش مادربزرگم. هرگاه می‌خواستم خودم را برای مادربزرگ لوس کنم، عزیز صدایش می‌کردم. عزیز هیچ کتابی نداشت، اما داستان‌هایی که از حفظ کرده بود، یک هوا جذاب و طولانی‌تر از دیگر قصه‌ها بود؛ قصه‌ی دختر قلندر، دختر شاه‌ پریون، سنباد و هفت دریا و یا قصه‌ی آن حسنکی که یادش رفته بود، در هفتم باغ را ببندد. هر شبی که پیش عزیز می‌رفتم یکی از همان داستان‌های مسحور کننده‌اش را برایم رو می‌کرد، داستان هایی که وقتی تعریفشان می‌کرد با دهانی نیمه باز و چشم‌هایی گرد شده به او زل می‌زدم تا بدانم بعدش قرار است چه اتفاق محیرالعقولی رخ دهد و در یک چشم برهم زدن شاهزاده‌ای گدا شود و گدایی بر تخت پادشاهی تکیه بزند. اما بین تمام این داستان‌های شگفت انگیز، داستانی وجود داشت که مثل وزنه‌ای میان رویاهای من افتاده بود و روز به روز توهمات کودکانه‌ام را سنگین‌تر می‌کرد، قصه‌ی چراغ جادویی که اتفاقی  به دست پسرکی فقیر به نام علائدین افتاده بود. چراغی که با نوازش کردن سطح مسی رنگش شبیه قطار بخار، از حفره‌ی کوچکش دودی مهیب بیرون میزد و ثانیه‌ای بعد، غولی که خودش را غلام چراغ معرفی می‌کرد، سوار بر توده‌های ابر، دست به سینه،مقابلش ظاهر می‌شد و میگفت :« در خدمتم قربان! » و سپس تمام رویاهای علائدین را به واقعیت تبدیل می کرد.
از آن شب به بعد دیگر نشد خیال چراغ جادو را از فکرم بیرون کنم. درست است که آن زمان بچه بودم و از حساب و کتاب و دخل و خرج چیزی سرم نمی‌شد و اصلا نمی‌دانستم قیمت چیزهای رنگارنگی که آرزو می‌کنم چقدر است اما انگار همین داستان‌های تخیلی شالوده رویاهای مرا در دست گرفتند و رویا بافی جزئی از زندگی‌ام شد. آرزوهای دور و دراز و دست نیافتنی که اگر عمر دو سه نسل دیگر را هم قرض بگیرم امکان رسیدن بهشان را نخواهم داشت. شاید اگر این داستان‌ها نبود خیلی از ما جوانان وضع بهتری داشتیم، ما که خوشبختی را در داشتن وسایل و امکانات بیشتر و بیشتر می‌دانیم و حاضر نیستیم برای برآورده شدن آرزوهایمان قدمی برداریم و انگار غول چراغ را آنقدر باور کرده‌ایم که هنوز هم منتظریم تا معجزه‌ای رخ بدهد و ما یکهو بیفتیم وسط آروزهایمان و خوشبخت بشویم.
امروز روز جهانی تحقق بخشیدن به آرزوهاست. شاید بهتر باشد تصمیم بگیریم که راه خروج را به آرزوهای ناکام مانده‌ای که در ذهن و قلبمان جا خشک کرده اند، نشان بدهیم و اگر همکاری نکردند با توصل به هر نوع زور و خشونتی که شده یقه‌ی شان را بگیریم و پرتشان کنیم بیرون، تا جا برای آرزوهای جدید، افکار شیرین و منطقی‌تر باز شود. اصلا همین حالا یکی دوتا از آن‌هایی که دستمان بهشان می‌رسد را برای دلمان فراهم کنیم. مثلا اگر دلمان هوس بستنی قیفی کرده، آرزویش را برآورده کنیم، یا اگر داشتن یک جعبه‌ی نو مدادرنگی که چند روز پیش آن را دیده‌ایم برای‌مان خوش آیند آمده است، کمی از پس اندازمان را برای خریدنش هزینه کنیم، تحقق بخشیدن به آرزوها را سخت نگیریم. آرزوی برادر یا خواهر کوچکترمان را برآورده کنیم، برای سلامتی‌ و شاد بودنمان برنامه‌ای بریزیم، بخواهیم و ایمان داشته باشیم، همه این‌ها جزو آرزوهایمان است که با برآورده کردنشان می‌توانیم هیولای نا امید و بی اراده‌ی درونمان را شکست بدهیم.
برای برآورده کردن آرزوهایتان معطل کسی یا چیزی نشوید، همین حالا آستین هایتان را بالا بزنید،  غول شکست ناپذیر، چراغ زندگی‌ خودتان بشوید، آن وقت مقابل تمام آرزوهایتان دست به سینه بایستید و بگویید: «در خدمتم قربان!»

باران طلایی
۲۵ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

در پارکینگ را که باز می کنم، سرزمینی برفی مقابل چشم هایم ظاهر می شود، یک لایه ی نازک سفید رنگ، روی تمام اجزای کوچه را پوشانده است، برف دانه دانه و ناموزون از کالسکه ی سرد نسیم پاییزی پیاده می شود و همان جا دامن می گستراند. نور چراغ های ماشین از داخل پارکینگ برف های مقابل در را طلایی می کند. خم می شوم، با سر انگشت پرنده ی کوچکی را می تراشم، انگشتم شبیه تخته اسکی موج سواری، برف های ترد و شیشه را به دوسو پراکنده کرده و جلو می رود. پرنده ام را نگاه می کنم. انگار پرنده ی سفید من اصلا سردش نیست، پرهای براقش را آرام روی هم گذاشته و بی هیچ آوازی نگاهم میکند.
مادرم بیرون می آید، درهای پارکینگ را می بندم. با گنجشک کوچکم خداحافظی می کنم و سوار می شوم. خیابان سفید است و مردم پیچیده در لباس های گرم زمستانی، یکی یکی و دوتا دوتا میان برف ایستاده اند، می خندد و سلفی می اندازند. دلم می گیرد، دلم برای گنجشک سفیدی که دم در خانه تنها گذاشتمش تنگ می شود.
کاش می شد گنجشکم را با خودم می آوردم. اما نمی دانم چرا پرنده های برفی را نمی شود از زمین برداشت، نمی دانم چرا پرنده ها سخت همراه می شوند. چرا می پرند، چرا دور می شوند یا اصلا 《چرا به نیامدن سماجت می ورزند؟》 دلم برای گنجشک کوچک سفیدی که جا گذاشتمش تنگ شده، ای کاش نرفته باشد، ای کاش تا بازمی گردم، همانجا منتظرم مانده باشد...



باران طلایی
۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

 اگر آن جمع از بنی‌بشر که با افزایش سن عقل‌شان رو به زوال می‌رود را، قلم بگیریم، انسان سالم هرچه روی عمرش برود، عقلش منطق بیشتری می‌زاید. من این حرکت صعودی فهم و ادراک آدمی را بسیار می‌ستایم، چرا که حلال بسیاری از گرفتگی‌های قلبی است، البته نه آن گرفتگی‌ها که با والن زدن راهشان باز می‌شود. مقصود آن سری گرفتگی‌هاست که غروب و نیمه شب، آن‌قدر روی سینه‌ی آدم فشار می‌آورند،  که گاه آرزو میکنی ای کاش همه‌ی اشیا دور و برت دیوار باشند تا به هر جهت که دلت متمایل می‌شود، سری بکوبی!

شعور که زیاد شد، گرفتگی‌ها و جراحات قلبی کمرنگ‌تر درد می‌گیرند یا بهتر بگویم قابل تحمل‌تر زندگی را به کام‌مان زهر می‌کنند، اما نمی‌دانم چه حکایتی است که هیچ وقت این مسائل خوب باهم رخ نمی‌دهند. جوانی به بی‌عقلی و کشش‌های دنیوی می‌گذرد، پخته‌تر که می‌شوی، جِرم عقلت زیاد‌تر می‌شود و کشش‌ها کمتر توان کشیدنت را دارند. 

جوان که باشی میگویی: « یا فلانی، یا هیچ‌کس!! » از خامی که برون می‌آیی متوجه می‌شوی: « همه، الا فلانی » و دیگر افکار کنه مزاحمت نیستند.

جوانی یک دارالمجانین مفتی است که درون آدمیزاد خیمه می‌زند، تیمارستانی است که یک مریض روانی بیشتر ندارد، تیمارستانی که پرستار و طبیبی هم ندارد. بیماری کورِ عاشقی از یکایکمان مجنون‌هایی یگانه می‌سازد، که در دارالمجانین انفرادی خودمان دست و پا می‌زنیم. نه هیچ طبیبی طبیب‌مان می‌شود و نه هیچ دارویی که به نوجوانی‌مان حالی کند زندگی با بود و نبود یک نفر به آخر نمی‌رسد. نوجوانی که به سر‌می‌شود، باز هم همان دارالمجانین برجاست باز هم نه طبیبی هست و نه پرستاری، باز هم خودت هستی و خودت، اما تمایزی در این مسئله هست. دیگر درک کرده‌ای زندگی هرگز رویایی سپید و گیسو زری نیست که به کام‌مان کرنش کند، زندگی گذری است که ابتدای آن رویاهایت موهایی لخت و خرمایی دارند، اما یک روز می‌آیند دست و پایت را می‌گیرند، سرت را از ته می‎تراشند، لباس جنگ به تنت می‌کشند و ناغافل هولت می‌دهند جلوی گلوله...

بزرگ که می شوی می‌فهمی خیلی از دردهای عمیق، آن‌قدرها هم مرگ‌آور نیستند و همه چیز خواهد گذشت. می‌فهمی زندگی را باید با بود و نبود هرکس و هر چیز، شجاع و شرافتمندانه زندگی کرد، بدون توقع و بدون دل‌بستگی...

باران طلایی
۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاهی آدم‌ها شروع نشده، تمام می‌شوند، من هم از همان‌هایی هستم که به کرات تمام شده‌اند. از آخرین باری که تمام شدم سال‌های مدیدی می‌گذرد. آن روز یکی از عادی‌ترین روزهای دنیا بود و آسمان ابری، از آن روزهایی بود که با خودم قرار ملاقات داشتم. روی نیمکت همیشگی‌‌مان نشسته بودم، دستم زیر چانه‌ام رفت، چشم‌هایم از خشکی می‌سوخت و خیره دنبال هر صدای خنده‌ای می‌رفت، نگاهم هیچ غیر از بی‌وفایی ندیده بود، نگاهم خودم را هم ندیده بود، خواسته‌هایم را دیده و خودش را به آن راه زده بود، نگاهم حسرت دیده بود.
از نگاهم بوی تعفن برمی‌خواست، انگار یک سال بود که وسط پارک مرده بودم، مرده ای که دستش کوتاه است از تمام خوشی‌های نچشیده، جرم‌های نکرده و تاوان‌ پس داده، نگاهم اشک می‌شد و پایین می‌افتاد. آن روز وقتی خودم را روی نیمکت همیشگی‌ خودم دیدم، آه از نهادم بلند شد، هر بار خودم را غمگین می‌ بینم حالم دیدنی می شود، آن قدر دیدنی که نمی دانم چرا آدمهای زیادی را از دیدن شکستگی هایم محروم کرده ام، چرا آدم‌ها نمی‌دانند که من چطور، بدون اینکه کسی هولم بدهد از پله هایی که بالا رفته بودم، بدون هیچ نمایشی پایین پریدم.
باران می آمد، سیل آسا، از آن باران‌ها که یکهو می آید و یکهو زمین را درون خودش می‌کشد. از زیر پلک‌های رنجورم به مردمی که از چنگ باران می‌گریختند، نگریستم، آنقدر حواسشان پرت گریختن بود که هیچ کس مرا ندید، هیچ کس نگفت بلند شو خیس شده‌ای، آب از روی کفشم عبور می‌کرد، دانه دانه ی کتاب هایم شسته شد و جزوه هایم از بین رفت. تنها این چادرم بود که مرا تنگ در آغوش کشیده بود.
اشک و باران در هم می‌آمیخت و گم می‌شد...
آن روز من ترحم انگیز‌ترین آدم تمام دنیا بودم، آن روز تنهای تنها تمام شدم، حتی هیچ کس کنارم ننشسته بود تا آخرین حرف هایم را بشنود، هیچ کس نبود تا بداند می‌خواهم نداشته‌هایم را به نام که بزنم، تا بداند حداقل می‌خواهم نوشته‌هایم را به دست که برسانم. هیچ کس نپرسید دلم می خواهد کجا دفن شوم یا طبقه‌ی چندم قبر را می پسندم، نپرسید، اگر می ترسم مرا آخرین واحد قبری فرو نکنند.
تنها بودم، مثل روزی که بدنیا آمدم، مثل روزهایی که بزرگ شدم، مثل روزهایی که کم آورده بودم...
آن روز فهمیدم مردن سخت تر از تنهایی است، اما تنهایی مردن، درد دیگری دارد...

باران طلایی
۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۵۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز هوا سرد بود، اما برف نیامد. هوا که سرد می شود خودم را زیر چند لایه لباس مخفی می کنم، آدم‌های سرمایی از سرما می‌ترسند، از بادی که زیرکانه خود را از درزهای پنجره‌های کشویی درون می کشد و تمام تلاش بخاری ها را پنبه می کند. آدم‌های سرمایی مثل آدم‌های میگیرنی همیشه چند بسته قرص آکبند همراهشان هست، میگرینی‌ها استامینوفن را مثل نقل و نبات بالا می‌اندازند، سرمایی ها آدولت کلد!
امروز هوا سرد بود، وقت نماز که شد، بالاجبار ژاکتم را درآوردم، آنقدر سردم بود که زیر آب داغ تمام پوست دستم مثل پوست مرغی که پرهایش را  بی رحمانه از پوست بیرون کشیده باشند بیرون ریخت. سرما گاه طوری آدم را احاطه می کند که هیچ آتشی توان ذوب کردن یخ های ایجاد شده را نخواهد داشت، آن‌وقت تا می توانی لباس روی لباس می پوشی، تمام پنجره ها را کیپ تا کیپ می بندی، هرچه وسایل گرمازا هست روشن می کنی و باز احساس می کنی سرد است، احساس میکنی این سردی از درونت شعله می کشد، هیچ برفی درکار نیست و جای جای حال تو زیر بهمنی عظیم دست و پا می‌زند.
گاه سرما تا آنجا سرما است که می تواند آتش بزند و بسوزواند... سرد نباشید...

باران طلایی
۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۴ نظر
مثل همیشه تنها، پارک به غیر از باغبانی که همیشه برای هدر دادن آب از کمترین تلاشی فروگذار نمی کرد، خالی خالی بود.
حاشیه نازک رزهای صورتی زیر آفتاب داغ تابستان برشته و سوخته شده بود، رزها طاقت محبت بسیار ندارند، بدقلقی می کنند، می سوزند و آن روی زشت شان را هویدا می کنند. صدای پایی از پشت سر حواسم را پرت می کند، بر می گردم، پسرکی 3،4 ساله نفس زنان درحالی که می دود از کنارم عبور میکند، چشمم که به او می افتد چیزی در دلم تکان می خورد، انگار که طنابی را دور گردنم انداخته باشد مرا دنبال خودش می کشاند، قدم هایم را تند تر می کنم. پسرک درست شبیه رویاهایم است، موهای طلایی لختش زیر نور خورشید مثل النگوهای مادرم برق می زند و آفتاب را به اطراف منعکس می کند، جعبه ی تفنگی که در دست دارد را روی سنگ ریزه های پارک رها می کند و روی تاب کوتاهی می نشیند. نیمکت مقابلش می نشینم، خیره خیره به چشم های آبی رنگش زول می زنم. برای تاب خوردن تقلای بسیار می کند اما نمی تواند، آنقدر محو تماشایش و طبیق دادنش با آرزوهایم شده ام که دلم نمی خواهد حتی برخیزم و یاریش کنم. پسرک از تاب پیاده می شود، تفنگ را از زمین بر می دارد و به سمتم می آید. ناباورانه نگاهش می کنم و به مادری که این پسر سهمش شده، غبطه می خورم. پسرک کنارم می نشیند، نگاهی به چهره ی میخکوب شده ام می اندازد، وکیوم تفنگ را باز می کند، قطعات تفنگ از هم جدا می شوند و روی زمین می ریزد، با دقت جمع شان می کند، چادرم را تکانی می دهد و می گوید: « خاله تفنگم رو درست می کنی؟ ». با لبخندی حرفش را تایید می کنم و افسوس می خورم، یادم نبود، حتی شانس خاله شدن را هم نخواهم داشت...
پسرک تفنگ را می گیرد و می گوید:
_خاله تو هم برای پسرت از این تفنگا می خری؟
_من که پسر ندارم 
_پس هر وقت پسر داشتی از این تفنگا براش بخر، این تفنگا خیلی خوبن 
همین موقع صدایی نزدیک می گوید:
_ از خاله تشکر کردی؟ 
سرم را که بلند می کنم، خشکم می زنم، زن جوان هم چشمی درشت می کند و به من خیره می شود،
حس می کنم مقابل آینه نشسته ام. آینه ای که رنگ چشم هایم را آبی نشان می دهد و چادرم را به مانتویی زرشکی تغییر داده است. کنارم می نشیند، همینطور که نگاهش در نگاهم است، بستنی قیفی که در دست دارد را به پسرک می دهد.
دلم می خواهد بلند شوم، برم و بیشتر از این چیزی نبینم. 
_ببخشید شما رو می شناسم ؟ 
_فکر کنم جایی دیدمتون ( چه جواب بی منطقی می دهم )
_نمی دونم
_پسر نازی دارین
بوق اتومبیلی مکالمه ی کوتاه مان را می برد، مردی از خارج پارک بلند صدا می زند: " سآآآآآآآرا "
سارا در حالی که دست پسرک را گرفته هنوز چشم از من برنداشته است، می خندد و می گوید:
_بازم میای پارک ؟ 
_آره
می خندد، روی گونه اش چال می افتد و دندان های فاصله دارش خودنمایی می کنند، برایم دست تکان می دهد و دوان و دوان دور می شود.
حالم حال خوشی می شود،انگار با خودم قرار گذاشته ام، قرار گذاشته ام خودم را با دل سیر تماشا کنم، انگار عاشق سارا شده ام...

باران طلایی
۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۲:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
دخترک کمی دورتر از سایرین، بدون کوچک ترین جنبشی گوشه ای از حرکت بازمانده و چشم به بیلبوردی صورتی دوخته است، در نگاهش عمقی است که اندازه گیری اش از توان تمام پارامترهای طولی فراتر می رود، همچنان که حواسم پی دخترکِ مغروق است، کش چادرم را که روی گوشی هدست فشار زیادی می آورد جابه جا می کنم، احساس درد ناشی از فشار، جزءترین غضروف گوشم را آزار می دهد، آهنگ دیگری را انتخاب می کنم (خیال کن جواب منو دادی اما،عزیزم جواب خدا رو چی میدی ؟ ) و دوباره نظری  به دخترک می افکنم ، همچنان هوایش ابر در ابر است، اصلا به غیر از نوشته ی کوتاه روی بیلبورد هیچ چیز دیگری را نه می بیند و نه می شنود. انگار میان او و آن جمله، اسراری در آمد و شد است، حرف هایی که از میان جان یک موجود لطیف کنده می شود و شبیه حاله ای از بخار از پنجره ی دیدگانش به پرواز درمی آید، حرف هایی که برای شنیدن شان معرفت لازم است، نه گوش...
حرف های دردمندی که از بدنه ی جمله ای مهربان سرازیر می شود، مسئولیتی که یک تابلوی سرد و صورتی جای آدم ها به دوش می کشد، تنهایی و نامهربانی هایی که دخترک دیده است را افشا می کند، دخترک میان طغیان اوهام خویش لبخندی میزند و سری به نشان سپاس تکان می دهد...
مترو از راه می رسد، سوار می شوم، دخترک خودش را روی نیمکت فلزی رها می کند. انگار یک نفر تمام مهربانی هایش را دیده، یک نفر محکم در آغوشش کشیده و قدردانش شده است، درهای مترو هشدار می دهد و پس از اندک زمانی بسته می شود. دخترک پلک هایش را روی هم می فشارد، قطرات شبنم از میان پلک هایش بیرون می جوشند، دست هایش را حایلی قرار می دهد و صورت نازکش را درون انگشتانش فرو می برد. مترو حرکت می کند و از ایستگاه دور می شود...
مترو دور می شود، دخترک می ماند و ایستگاهی که سوت و کور تر از همیشه است، دخترک می ماند و یک دنیا مهربانی هایی که هیچ کس پاسخی برایشان نداشته است به غیر از تابلویی که گاه به جای تمام آدم ها حرف میزند.
نمی دانم اما انگار  یک نفر پشت تمام تابلوهای مهربان شهر ایستاده، یک نفر که مهربانی را می بیند حتی اگر تمام انسان های نمکدان شکن این دیار کور باشند...
خدا...




باران طلایی
۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۳ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر

هوای خیابان با شعفی غیرقابل وصف از پنجره نیمه باز ماشین خودش را داخل می‌اندازد. چادرم را از روی صورتم پس می‌زند. شبیه آدمی که از بلندی افتاده باشد، روی صندلی پهن شده‌ام. بی‌حرکت از میان شیار چادر، به چشم‌های لبریز از اشک دختری که درون آینه بغل، نگاهم می‌کند، خیره می‌شوم. باورش آنقدر برایم سنگین و خوشآیند است که نمی‌توانم خودم را جمع و جور کنم یا حتی کلامی به زبان آورم. برادرم از پشتِ سر دستش را به پشتی صندلی مادر قلاب می‌کند و خودش را جلو می‌کشد: «حالا چطور تا 11 بهمن صبر کنم؟ سه هفته خیلی زیاده! »

با خودم فکر می‌کنم، تنها سه هفته؟ کاش این سه هفته هزار سال به طول انجامد تا من بتوانم هزار سال به امید دیدار تو، خوشبخت شب‌هایم را به صبح برسانم، کاش ساعت‌ها میان عطسه‌ای زمستانی، دست از عجول بودن بردارند و قدری صبوری کنند...

باران طلایی
۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۴:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر