قربون مهربونیات :)
يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ب.ظ
دخترک کمی دورتر از سایرین، بدون کوچک ترین جنبشی گوشه ای از حرکت بازمانده و چشم به بیلبوردی صورتی دوخته است، در نگاهش عمقی است که اندازه گیری اش از توان تمام پارامترهای طولی فراتر می رود، همچنان که حواسم پی دخترکِ مغروق است، کش چادرم را که روی گوشی هدست فشار زیادی می آورد جابه جا می کنم، احساس درد ناشی از فشار، جزءترین غضروف گوشم را آزار می دهد، آهنگ دیگری را انتخاب می کنم (خیال کن جواب منو دادی اما،عزیزم جواب خدا رو چی میدی ؟ ) و دوباره نظری به دخترک می افکنم ، همچنان هوایش ابر در ابر است، اصلا به غیر از نوشته ی کوتاه روی بیلبورد هیچ چیز دیگری را نه می بیند و نه می شنود. انگار میان او و آن جمله، اسراری در آمد و شد است، حرف هایی که از میان جان یک موجود لطیف کنده می شود و شبیه حاله ای از بخار از پنجره ی دیدگانش به پرواز درمی آید، حرف هایی که برای شنیدن شان معرفت لازم است، نه گوش...
حرف های دردمندی که از بدنه ی جمله ای مهربان سرازیر می شود، مسئولیتی که یک تابلوی سرد و صورتی جای آدم ها به دوش می کشد، تنهایی و نامهربانی هایی که دخترک دیده است را افشا می کند، دخترک میان طغیان اوهام خویش لبخندی میزند و سری به نشان سپاس تکان می دهد...
مترو از راه می رسد، سوار می شوم، دخترک خودش را روی نیمکت فلزی رها می کند. انگار یک نفر تمام مهربانی هایش را دیده، یک نفر محکم در آغوشش کشیده و قدردانش شده است، درهای مترو هشدار می دهد و پس از اندک زمانی بسته می شود. دخترک پلک هایش را روی هم می فشارد، قطرات شبنم از میان پلک هایش بیرون می جوشند، دست هایش را حایلی قرار می دهد و صورت نازکش را درون انگشتانش فرو می برد. مترو حرکت می کند و از ایستگاه دور می شود...
مترو دور می شود، دخترک می ماند و ایستگاهی که سوت و کور تر از همیشه است، دخترک می ماند و یک دنیا مهربانی هایی که هیچ کس پاسخی برایشان نداشته است به غیر از تابلویی که گاه به جای تمام آدم ها حرف میزند.
نمی دانم اما انگار یک نفر پشت تمام تابلوهای مهربان شهر ایستاده، یک نفر که مهربانی را می بیند حتی اگر تمام انسان های نمکدان شکن این دیار کور باشند...
خدا...
حرف های دردمندی که از بدنه ی جمله ای مهربان سرازیر می شود، مسئولیتی که یک تابلوی سرد و صورتی جای آدم ها به دوش می کشد، تنهایی و نامهربانی هایی که دخترک دیده است را افشا می کند، دخترک میان طغیان اوهام خویش لبخندی میزند و سری به نشان سپاس تکان می دهد...
مترو از راه می رسد، سوار می شوم، دخترک خودش را روی نیمکت فلزی رها می کند. انگار یک نفر تمام مهربانی هایش را دیده، یک نفر محکم در آغوشش کشیده و قدردانش شده است، درهای مترو هشدار می دهد و پس از اندک زمانی بسته می شود. دخترک پلک هایش را روی هم می فشارد، قطرات شبنم از میان پلک هایش بیرون می جوشند، دست هایش را حایلی قرار می دهد و صورت نازکش را درون انگشتانش فرو می برد. مترو حرکت می کند و از ایستگاه دور می شود...
مترو دور می شود، دخترک می ماند و ایستگاهی که سوت و کور تر از همیشه است، دخترک می ماند و یک دنیا مهربانی هایی که هیچ کس پاسخی برایشان نداشته است به غیر از تابلویی که گاه به جای تمام آدم ها حرف میزند.
نمی دانم اما انگار یک نفر پشت تمام تابلوهای مهربان شهر ایستاده، یک نفر که مهربانی را می بیند حتی اگر تمام انسان های نمکدان شکن این دیار کور باشند...
خدا...
۹۵/۰۷/۱۸