میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

میس دانتل

تمامی مطالب این بلاگ اورجینال و نتیجه ی چلانده شدگی اینجانب در مسیر زندگی می باشد

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

دی دین دی دین دینگ دی دینگ...
+ بله، بفرمایید؟
- سلام، منزل هوشی؟
+ سلام، نخیر!
- منزل هوشی نیست؟
+ نخیر نیست، منزل حبشیه!
- به ما گفتن هوشی! برا امر خیر زنگ زدم، مامانتون هستن؟
+ نخیر!
-کجان؟
+مهمه؟
- کی میاد که زنگ بزنم؟
+ شب تشریف میارن!!!
- شما درس خوندی؟
+ مهندس آی تی
- پسر من دیپلم داره ولی از 20 سالگی تو جاده شاندیز فروشگاه مبلمان داره. سبزه‌ای یا سفید؟
+ سبزه تنددد!!! پسر شما سفیده؟
- سبزس، قدتون چقده؟
+160
- هااان خیلی خوب حالا من با آقا پسرم حرف بزنم ببینم اگر قبول کرد، دوباره زنگ می‌زنم. گفتین قدتون چقده؟
+160
- چه کوتاه، ولی خب حالا باهاش حرف بزنم تا چی قسمت باشه.
+ ببخشید حاج خانم پسرتون قدشون چقدره؟
- 170
+ 170!! حاج خانم یکجوری گفتین قدم کوتاهه که من فکر کردم حالا چه پسر رعنای رشیدی دارین!!
- حالا تا هر چی قست باشه. حالا تا شب فکرام رو بکنم.
+ حاج خانوم شما تا ابد می‌تونین فکر کنین ولی نه به من! خدافظ ! ( تق )


نتیجه: 
خواستگار پررو رو ادب کنین تا حساب کار دستش بیاد و با دختر بعدی درست حرف بزنه ( خخخ )

باران طلایی
۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر
چند روزی است که وقتی از مدرسه به خانه می‌روم، یک گروه 4 نفری دختر دیگر که به گمانم از کلاس انسانی‌ها باشند از مسیری که من می‌روم، می روند. 2 پسر هم همراه این دخترها سر و کله شان پیدا شده است. از آن سمت خیابان این 4 تا دختر را تعقیب می‌کنند. دخترها باهم حرف می‌زنند، پچ پچ می‌کنند و می‌خندند و به پسرهای آن سوی خیابان نخ می‌دهند.
دیروز وقتی زنگ مدرسه خورد، صبر کردم آن دخترها کمی دور شوند بعد از مدرسه بیرون برم. حالم از جلف بازی های این دخترهای انسانی بهم می‌خورد. حتی از من خجالت نمی‌کشند و نمی‌ترسند دهن لغی کنم و توی مدرسه پته شان را روی آب بدهم. سکوت آن دو پسری که مثل سایه دنبال‌شان می‌کنند را می‌بینند و خودشان سر شوخی و خوشمزگی را باز می‌کنند.
امروز هم مثل دیروز با فاصله از مدرسه بیرون آمدم، یکی از پسرها امروز به خودش بیشتر رسیده است. زیر نظر گرفتم‌شان . یکی از دخترها که از بقیه شان وقیح تر است، از این سر خیابان فریاد می‎زند:« اونی رو می‌خوام که تیشرت خاکستری پوشیده ». پسرکی که تیشرت خاکستری پوشیده بعد چند روز، سکوتش را می‌شکند و فریاد می‌زند: « منم اونی رو می‌خوام که کفش سفید پوشیده ». دخترها سر خم می‌کنند و کفش‌های شان را نگاه میکنند. انگار از روز اول سرکار بوده اند، هیچ کدام‌شان کفش‌های شان سفید نیست. از پسرک خوشم می‌آید، دخترک را سرجایش نشاند. نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زند. رویم را برمی‌گردانم. پسرک فریاد می‌زند : « آهای خانومی که کفشات سفیده! با شمام! » . بی اراده به کفش هایم نگاه می‌کنم. ترسیده ام. نمی‌دانم باید چکار کنم!
اصلا یادم نبود امروز کفش سفیدهایم را پوشیده ام...

باران طلایی
۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۳ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳ نظر
دوسش نداری؟
خب نداشته باش
چرا خردش می‌کنی؟ 
چرا بهش بی احترامی می‌کنی؟
چرا طوری رفتار می‌کنی که خودش رو پست و حقیر حس کنه؟

_ لطفا انسانیت داشته باش
لطفا فقط دوسش نداشته باش...
باران طلایی
۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۵ نظر

تا الان داشتم فیلم می دیدم. اونم با برق خاموش، اونم فیلم کره ای، اونم غم انگیز... 

انقدر گریه کردم، احساس می کنم جای اشک ، اعضا و جوارحم شرحه شرحه شد ریخت بیرون😨

سرم درد گرفته! چه وضع فیلم ساختنه خب! 😠چه فیلم نامه نویسای خونوکی پیدا میشن 😳 هی میگم غیر کمدی، فانتزی، انیمیشن چیز دیگه نبین باز به حرف خودم گوش نمیدم😳

 برم بخوابم بی اعصابیم بپره 😊

باران طلایی
۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

کودکی شبیه نسیم لطیفی است که یک روز، صبح زود، آمد و از بین گیسوان کوتاهم گذشت.
 دنبالم و دوید و من از آغوش لطیفش گریختم. دوست داشتم آنقدر سریع بدوم تا کودکی خسته شود، به هن و هن کردن، بیوفتد و دیگر پی من را نگیرد. دوست داشتم بزرگ بشوم، موهایم بلند بشود، کفش هایم پاشنه دار بشوند و صدایم ظریف!
کودکی رفت...
نوجوانی رفت...
و حالا من دختری هستم با موهایی بلند، کفش هایی پاشنه دار و صدایی ظریف
 دختری ، که جوانی مثل تند بادی به صورتم می خورد و من بی اختیار خودم را به مشت های سنگین جوانی، سپرده ام، مشت هایی که نامش" بزرگی " است و طعمش " غمگین "
 حالا من دختر جوانی شده ام؛ که دلش زیاد برای نسیم کودکی تنگ می شود...

#الهام_حبشی
 insta: elham_habashi17

باران طلایی
۰۲ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
آدم های خجالتی، آدم را زجر می دهند، با خجالت کشیدن شان، با حیای بیش از حدشان، با سکوت شان، با سر به زیر بودن هایشان...
آدم های خجالتی نه می توانند بگویند چه مرگ شان است و نه حتی وقتی تو بخواهی گره از کارشان بگشایی، رویشان می شود به تو یک آری بگویند، رویشان نمی شود بگویند که به تو نیاز دارند، رویشان نمی شود دستی که به سمت شان دراز شده است را بگیرند.
آدم های خجالتی زجرت می دهند
آدم های خجالتی بازنده اند
بازنده هایی که دنیا را می بازند
عشق را می بازند
آدم های خجالتی، خودشان را می بازند...

#الهام_حبشی insta: elham_habashi17

باران طلایی
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

چند روزی است که تو را ندیده ام
 تو را از آن فاصله ی کوتاهی که اگر دست دراز کنی، به سر انگشتانم خواهی رسید، انگشتانی که بی قرار لمس مهربانی توست، ندیده ام
 چند روزی است از دیدن بی توجهی کردن های تو محروم مانده ام، محروم مانده ام از اینکه مرا نبینی و اندوه دلم دو چندان گردد، محروم مانده ام از یک ناکامی دوباره و دوباره...
بیا 
بیا تا تو را دوباره از همین اندک فاصله ای که هست تماشا کنم
بیا و مرا دلخوش به محرومیتی دوباره ساز
 بیا و باز هم خودت را از من دریغ کن...

باران طلایی
۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

نوجوان که بودم خیال می‌کردم «عشق» چیزی است که یک آدم عاقل و بالغ را به یک دیوانه‌ی تمام عیار تبدیل می‌کند و فقط سراغ آدم‌های خاص می‌رود. دوستی داشتم که از قضا دختر همسایه‌مان هم بود، از آن‌هایی که اگر جناب عشق سر و کله اش پیدا می‌شد و می‌دید با چه آدم بی‌احساسی رو به رو است، می‌رفت یک دوری بزند و دیگر برنمی‌گشت. ضدیت با جنس مخالف توی خونش بود. کافی بود احساس کند یک نفر خیال دارد مزاحم‌مان بشود، آن موقع بود که دیگر شهرام بهرام حالیش نمی‌شد، صدایش را بالا می‌برد و در مراحل بالاتر، از چک زدن هم ابایی نداشت. یک بار هم وسط خیابان با پاشنه‌ی بوتی که پوشیده بود...
.

.
.
ادامه ی داستان رو اینجا بخونین ^_^ نظر یادتون نره ^_^ کلیک کنید :)

باران طلایی
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حادثه‌ی غم انگیزی است وقتی نسبت به کسی بی توجهیم، نمی‌دانیم حالش رو به راه است یا نیست، اینکه بودن آدم‌ها برایمان عادی شده و تصور نمی‌کنیم ممکن است یک روز بی‌خبر بگذارند و بروند. آن وقت انگشت بر دهان می‌بریم و با چشم‌هایی که از تعجب گرد و خیره مانده‌اند، می گوییم آخر چرا انقدر زود؟ خودمان را گول می‌زنیم که شایعه است و همین که شایعه‌ی نبودنش به واقعیت تغییر شکل داد تمام تقصیرها را جمع می‌کنیم و به دنبال باریک ترین گردنی که در دسترسمان است، می‌گردیم. مثلا می‌گوییم چه سال نحسی بود، ای کاش این سال شوم، زودتر دست و پایش را از وسط تقویم جمع کند.
نمی دانم چرا هیچ وقت، هیچ چیز تقصیر ما نیست و چرا هیچ وقت دوست نداریم تقصیری را مال خود کنیم؟ اینکه چرا آدم‌ها را تا وقتی که هستند و کاری از دستمان برایشان ساخته است، فراموش می‌کنیم و درست همان لحظه‌ای که دیگر هیچ افسوسی گره گشا نخواهد شد، کوتاهی‎هایمان را به یاد می‌آوریم، می‌فهمیم که مرگ چه نزدیک است و چه بی‌رحم و بی‌ملاحظه یادمان می‌دهد که بیش از آنکه سن و سال و دیر و زودی سرش بشود، سراغ همان‌هایی می‌رود که انتظار رفتنشان نیست، که نوبتشان نیست، که هنوز خیلی خیلی جوان‌اند، که هنوز سهم زندگی کردن دارند.
حسن جوهرچی را با سریال « در پناه تو » می‌شناختم، جوانی بود حدودا 26 ساله، با قدی نه زیاد بلند و نه کوتاه. کت و شلوار گشاد و ماشی رنگی که می‌پوشید، محجوبیت چهره‌اش را بیشتر نمایان می‌ساخت. منصوری شخصیت مهربان، عاشق و از خود گذشته‌ای بود که نه میشد دوستش نداشت و نه میشد برای دست شستن از عشقش از او دلخور نبود. حسن جوهرچی سال‌ها بعد با « او یک فرشته بود » دوباره به محبوبیت روزهای، منصوری بودنش بازگشت. بهزاد، مرد با ایمانی که غرور، راه شیطان را به زندگی‌اش باز کرده و تا مرز نابودی ایمانش پیش رفت بود،اما همان لحظاتی که دیگر امیدی به نجاتش نبود، خدا از پس تاریکی‌ها بیرون آمد و دستش را گرفت. بهزاد به خدا بازگشت، بازگشت و دوباره شد همان منصوری دوست داشتنی که هر چقدرهم بی توجه و مغرور بود باز هیچ جوره نمی‌شد او را نبخشید، نمی‌شد به او فرصت دوباره‌ای نداد...
امروز وقتی خبر رفتن منصوری را شنیدم، نخواستم زودباور باشم، خواستم که روشن فکرانه سری تکان بدهم و بگویم که شایعه است، که مردم چقدر زودباور شده‌اند. اما دلم که آرام نگرفته بود به سراغ منبع معتبری رفتم و در کمال حیرت با واقعیت روبه رو شدم. حسن جوهرچی آنقدر‌ها که به چشم می‌آمد حالش خوب نبود، بیماری کبدی داشت و مثل خیلی‌های دیگر در صف انتظار پیوند نشسته بود. شاید اگر یک نفر بیشتر فرم اهدای عضو پر کرده بود، شاید اگر اعضای بیشتری برای پیوند وجود داشت، شاید اگر مردم درگیر اوهام نبودند و می‌دانستند با داشتن کارت اهدا عضو حضرت عزائیل زودتر به سراغشان نخواهد آمد، امروز به بهزاد قصه‌ی او یک فرشته بود، فرصت دوباره‌ی زندگی کردن داده بودیم. می‌بینید تقصیر ما و ترس ما و شانه‌ای که همیشه خالی‌اش می کنیم است، نه تقصیر سال، نه تقصیر تقدیر و نه سرنوشت؟ فرصت زندگی را از او گرفتیم اما منصوری فرصت دوست داشتنمان را از خودش نگرفت. منصوری آخرین شب به صفحه‌ی مجازی‌اش آمد و آخرین جمله‌ی زندگی‌اش را نوشت: « دوستدار همه‌ی شما عزیزانم »، منصوری شرمنده‌ دلش نشد، منصوری دوست داشتن‌هایش را با خودش نبرد، منصوری بهزاد شد و به پناه خدا پرکشید...


باران طلایی
۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر به دنبال معنی واژه «همدم» بگردید با معانی مانند دوست و هم نفس مواجه می‌شوید. کسی که پای درد و دل‌های‌مان می‌نشیند و زمانی‌که نیاز به راهنمایی و یا حتی هم‌ دردی داریم، کنارمان هست و برای‌مان وقت می‌گذارد. زمانی‌ که این واژه در کنار «مجازی» می‌نشیند، ماجرا کمی فرق می‌کند. دیگر دوست در کنارمان نیست و ممکن است صدها کیلومتر با ما فاصله داشته باشد. ممکن است هرگز او را ندیده باشیم یا جنسیت‌اش هم برای‌مان مشخص نباشد. حتی گاهی جنسیت را هم می‌دانیم و می‌دانیم که ارتباط با او از نظر اخلاقی صحیح نیست اما چون او را نمی‌بینیم، به او اعتماد می‌کنیم و تصویری از او متصور می‌شویم که باخلوص نیت و بدون قصد و غرض پای درد و دل‌هایمان نشسته است. اصلا انگار خاصیت فضای مجازی است که حریم‌ها را بردارد تنها به این دلیل که طرف‌مان را نمی‌بینیم! 

 

دیروز هم‌کلاسی، امروز همدم مجازی

از همان ترم‌های اول که با او همکلاس شده بودم، می‌شناختمش. اغلب شب‌ها تا دیر وقت با هم چت می‌کردیم. تمام مشکلاتم را با سعید در میان می‌گذاشتم و او هم تا اندازه‌ای که از دستش بر‌می‌آمد راهنمایی‌ام می‌کرد. سعید برای من مثل برادر نداشته‌ای بود که آرزویش را داشتم، برادری که همیشه حامی و پشتیبان خواهر کوچکترش است. بعد از گذشت چند سال متوجه شدم سعید دیگر آن آدم سابق نیست، سعی می‌کرد صمیمیت را، از دو دوستی که زمان مشکلات روی هم حساب می‌کنند، بیشتر کند. تا جایی که یک روز طاقتش تمام شد و گفت...

__
برای مطالعه ی ادامه ی مطلب " به یک همدم اینترنتی نیازمندم " + مصاحبه با کارشناس، کلیک کنید.


باران طلایی
۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر