قصة العشق...
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
نوجوان که بودم خیال میکردم «عشق» چیزی است که یک آدم عاقل و بالغ را به یک دیوانهی تمام عیار تبدیل میکند و فقط سراغ آدمهای خاص میرود. دوستی داشتم که از قضا دختر همسایهمان هم بود، از آنهایی که اگر جناب عشق سر و کله اش پیدا میشد و میدید با چه آدم بیاحساسی رو به رو است، میرفت یک دوری بزند و دیگر برنمیگشت. ضدیت با جنس مخالف توی خونش بود. کافی بود احساس کند یک نفر خیال دارد مزاحممان بشود، آن موقع بود که دیگر شهرام بهرام حالیش نمیشد، صدایش را بالا میبرد و در مراحل بالاتر، از چک زدن هم ابایی نداشت. یک بار هم وسط خیابان با پاشنهی بوتی که پوشیده بود...
.
.
.
ادامه ی داستان رو اینجا بخونین ^_^ نظر یادتون نره ^_^ کلیک کنید :)
۹۵/۱۱/۲۷