گنجشک من
شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ
در پارکینگ را که باز می کنم، سرزمینی برفی مقابل چشم هایم ظاهر می شود، یک لایه ی نازک سفید رنگ، روی تمام اجزای کوچه را پوشانده است، برف دانه دانه و ناموزون از کالسکه ی سرد نسیم پاییزی پیاده می شود و همان جا دامن می گستراند. نور چراغ های ماشین از داخل پارکینگ برف های مقابل در را طلایی می کند. خم می شوم، با سر انگشت پرنده ی کوچکی را می تراشم، انگشتم شبیه تخته اسکی موج سواری، برف های ترد و شیشه را به دوسو پراکنده کرده و جلو می رود. پرنده ام را نگاه می کنم. انگار پرنده ی سفید من اصلا سردش نیست، پرهای براقش را آرام روی هم گذاشته و بی هیچ آوازی نگاهم میکند.
مادرم بیرون می آید، درهای پارکینگ را می بندم. با گنجشک کوچکم خداحافظی می کنم و سوار می شوم. خیابان سفید است و مردم پیچیده در لباس های گرم زمستانی، یکی یکی و دوتا دوتا میان برف ایستاده اند، می خندد و سلفی می اندازند. دلم می گیرد، دلم برای گنجشک سفیدی که دم در خانه تنها گذاشتمش تنگ می شود.
کاش می شد گنجشکم را با خودم می آوردم. اما نمی دانم چرا پرنده های برفی را نمی شود از زمین برداشت، نمی دانم چرا پرنده ها سخت همراه می شوند. چرا می پرند، چرا دور می شوند یا اصلا 《چرا به نیامدن سماجت می ورزند؟》 دلم برای گنجشک کوچک سفیدی که جا گذاشتمش تنگ شده، ای کاش نرفته باشد، ای کاش تا بازمی گردم، همانجا منتظرم مانده باشد...
۹۵/۰۹/۰۶