پنجشنبه ها عصر، هر کجای دنیا که باشم، کشان کشان خودم را به هاشمیه میرسانم. اغلب نفر یکی مانده به آخری هستم که دستگیره در را پایین میفشارد و وارد این کلاس رویایی میشود (نفر آخر آقای آبدارچی است که چای و نبات میآورد، از آن سیخ دارها). پنجشنبهها برای من بهترین روز دنیا است، شاید برای خیلیها باشد، اما به هر حال برای من جور دیگری خوب است. وارد کلاس که میشوم انگار پایم را گذاشتهام وسط بهشت، بهشتی که یک به یک آدمهایش شبیه ترین آدمهای دنیا به من هستند. هر جلسه داستان یک کداممان بررسی میشود، میخوانیم و دل و جگر داستان را مقابل چشم نویسندهاش در میآوریم. یک مشت آدم درست و حسابی هستیم که هر کداممان نیمه پخی است برای خودش. حرف از پخ بودن که میشود یاد «جلال» میافتم، آن جایی که دختری به اسم شیما را ملاقات میکند و با خودش میگوید:« اگر این دختر شاگرد من بود برای خودش پخی میشد». کاش من هم پخی بشوم! راستش توی خیالاتم خودم و هم کلاسیهایم را جلال و سیمین و بزرگ و دولت آبادی و ایضا سالینجر میبینم. توی خیالم آینده را ترسیم میکنم که هر کداممان آدمی شدهایم و چه قدر این خیالات زیر دندان من شیرین میآیند. چند نفری از بچه ها استاد داستان نویسی خلاقانه هستند، یکی دو نفر داستان کوتاه، چند نفری برندگان داستان کوتاه سال های گذشته مشهد هستند. چند نفر روزنامه نگارند، چند فیلم نامه نویس داریم و دخترکی هست که گویا با سهیلیهای سینما نسبت نزدیکی دارد و اخبار سینما را داغ داغ برایمان میآورد. شب اولی که وارد این کلاس شدم، چپ چپ نگاهم میکردند، انگار از همه کوچک تر و البته ناشناخته تر بودم. اما همین که گفتم استاد مرا دعوت کرده، دخترکی لپم را کشید و گفت:
«پس کارت خیلی درسته؛ هان؟».
نمیدانید هر بار که یاد این جمله میافتم چه قندی ته دلم آب میشود...