اغلب برای خرید پارچه به آن خیابان می رفتیم، همان مغآزه ی بزرگ همیشگی!
آن روز هم مثل سابق پارچه ها قواره به قواره روی هم خوابیده و سخت خودشان را به یکدیگر چسبانیده بودند ، انگار گوشهایشان را از سر و صدای مشتری ها به هم فشار می دادند.
پارچه های ابریشمین هزار نقش، پارچه های حریری که انتهایشان گل های درشته منجوق دوزی شده سرباز کرده اند، مخمل هایی که دستت را به نوازششان سوق می دهد و یا پارچه های یک دست پولکی که داخل ویترین برق افتاده مثل آلوچه های سرخ و لزج، ترش، آب دهان هر گیسو کمندی را به راه می اندازد.
گوی چشم هایم هیچ کجا ثابت نمی ماند، روی ساتن های لغزنده ی گلبهی، سوسنی و یاسی قل می خورد و صاف می افتاد توی کفش های جورواجور کفاشی های اطراف بزازی. دلم پی چیزی بود که حتی توی آن کفاشی های اعیانی هم پیدایشان نمی کردم، یک جفت کفش که خفیف صورتی است، نه با لباس هایم بلکه با پاهایم ست می شوند، پاشنه ی باریک و بلندش زری رنگ است و از دور درخششی سنگین دارد، کفشی که با آن راه نمی روند، چون برای پرواز کردن لایه های لطیفش را به هم بخیه کرده اند.
" گاهی قلبت پی چیزی است که تا پیدایش نکنی آرام نمی گیرد، سرگردانی، نیمه ای و ناقص، این ها چیزهایی هستند که اگر روزی پیدایشان شود باید به هر قیمتی که شده بدست شان بیاوری
هرگاه طمع به یافت بهتری پایت را از رفتن به سمت سو سوی ندای دلت و رسیدن، سست کرد تا ابد ناکام خواهی بود. "
" گاهی قلبت پی چیزی است که تا پیدایش نکنی آرام نمی گیرد، سرگردانی، نیمه ای و ناقص، این ها چیزهایی هستند که اگر روزی پیدایشان شود باید به هر قیمتی که شده بدست شان بیاوری
هرگاه طمع به یافت بهتری پایت را از رفتن به سمت سو سوی ندای دلت و رسیدن، سست کرد تا ابد ناکام خواهی بود. "