دل من کفش نیست
جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ
اغلب برای خرید پارچه به آن خیابان می رفتیم، همان مغآزه ی بزرگ همیشگی!
آن روز هم مثل سابق پارچه ها قواره به قواره روی هم خوابیده و سخت خودشان را به یکدیگر چسبانیده بودند ، انگار گوشهایشان را از سر و صدای مشتری ها به هم فشار می دادند.
پارچه های ابریشمین هزار نقش، پارچه های حریری که انتهایشان گل های درشته منجوق دوزی شده سرباز کرده اند، مخمل هایی که دستت را به نوازششان سوق می دهد و یا پارچه های یک دست پولکی که داخل ویترین برق افتاده مثل آلوچه های سرخ و لزج، ترش، آب دهان هر گیسو کمندی را به راه می اندازد.
گوی چشم هایم هیچ کجا ثابت نمی ماند، روی ساتن های لغزنده ی گلبهی، سوسنی و یاسی قل می خورد و صاف می افتاد توی کفش های جورواجور کفاشی های اطراف بزازی. دلم پی چیزی بود که حتی توی آن کفاشی های اعیانی هم پیدایشان نمی کردم، یک جفت کفش که خفیف صورتی است، نه با لباس هایم بلکه با پاهایم ست می شوند، پاشنه ی باریک و بلندش زری رنگ است و از دور درخششی سنگین دارد، کفشی که با آن راه نمی روند، چون برای پرواز کردن لایه های لطیفش را به هم بخیه کرده اند.
" گاهی قلبت پی چیزی است که تا پیدایش نکنی آرام نمی گیرد، سرگردانی، نیمه ای و ناقص، این ها چیزهایی هستند که اگر روزی پیدایشان شود باید به هر قیمتی که شده بدست شان بیاوری
هرگاه طمع به یافت بهتری پایت را از رفتن به سمت سو سوی ندای دلت و رسیدن، سست کرد تا ابد ناکام خواهی بود. "
" گاهی قلبت پی چیزی است که تا پیدایش نکنی آرام نمی گیرد، سرگردانی، نیمه ای و ناقص، این ها چیزهایی هستند که اگر روزی پیدایشان شود باید به هر قیمتی که شده بدست شان بیاوری
هرگاه طمع به یافت بهتری پایت را از رفتن به سمت سو سوی ندای دلت و رسیدن، سست کرد تا ابد ناکام خواهی بود. "
شاگرد بزازی با دشواری پارچه ی احمرین رنگی را که از روی آلبوم انتخاب کرده ام را مابین اقیانوس طاقه ها پیدا می کند و ماهرانه بالا می اندازدش، پارچه ی سرخ گویی که گل از گیسویش کشیده باشند موهایش را توی مشت گرم هوا دلبرانه به شرق و غرب می رقصاند و سپس آرام روی میز پهن می کند، قیچی استیل شاگرد بزاز پایین می آید و گیسوی شرابی پارچه ی سرخ را کوتاه می کند.
گیس های بریده شده را از روی میز جمع می کند و داخل نایلون سفید رنگی که در دست من ناشیانه طوری دهانش را باز نگاه داشته که ته حلقش را می شود دید، می ریزد.
خرید پارچه که به اتمام می رسد سوار آسانسور دور تا دور فلزی می شویم که داخل فروشگاه پارچه است ،لحظه ای به باز شدن درب آسانسور باقی نمانده که برق می رود،یکی از فروشنده ها درب آسانسور را با فشار و زحمت زیادی باز می کند، از فروشگاه خارج می شویم، خیابان مثل سیاه چالی که تهش عمیق و بی انتهاست،کور و تاریک شده است، تنها چراغ ماشین هایی که بی وقفه عبور می کنند حاله ای مبهم که شبیه عابرینی است که کورمال کورمال توی پیاده رو به هم برخورد می کنند و می گذرند را نشان می دهد، فروشنده ها از مغازه ها بیرون آمده اند و سرگردان با یکدیگر درباره ی این سیاهی یک دست گفتگو می کنند.
آن شب هم دلم میخواست حالا که تا اینجا آمده بودم حداقل این مسیر پر زرق و برق یک دست کفش فروشی را نگاهی بیاندازم که نبود نور این قضیه را منتفی می کرد، توی همین افکار حیران چادر مادر را دنبال می کنم که نور خیره کننده ای متوقفمان می کند، سرم را که بر میگردانم سیل نور از داخل مغازه ی مجللی که مقابل درب ورودی اش سبد های گل بزرگی قرار دارد وحشیانه به چشم هایم پنگال می کشد، می خراشد و درون می ریزد، حواسم پرت این نور خیره کننده است که به ناگاه دلم با دیدن لنگ کفشی اسرارآمیز که وسط سالن کوچک فروشگاه بالای یک دکور سفید رنگ با آوایی بلند صدایم می کند، می ریزد، خودش است « خوده خودش ». انگار دارد می گوید: " من مال تو هستم، چقدر دیر کرده ای، پاهای تو مال من است ، من برای پای تو آفریده شده ام "
با هیجان و لبخندی که سرتاسر صورتم را پوشانده است وارد مغازه می شوم، مرد کفش را بر می دارد و جلوی پای من می گذارد و بازبانی چرب می گوید هر کفش دیگری که بخواهم هست اما از این کفش فقط همین یک شماره هست و چقدر من خوش سلیقه هستم.
پایم به راحتی توی کفش سر میخورد، حسم حس سیندرلایی است که کفشش را یافته.
قیمت را که می شنوم دود از کله ام بلند می شود، دو دل نمی شوم، تصمیم را مدت هاست که گرفته ام،به حرف دلم گوش می کنم،تمام پولی که بابت شاگرد ممتازی دو ترم آخر گرفته ام علاوه بر مقداری از پس اندازم را به دست صاحب مغازه می دهم و با دلی کامروا شده از مغازه بیرون میزنم.
اما دل آدم ها کفش نیست، دل آدمیزاد کفش نیست که خوشت بیاید، بروی " پا بزنی " قدم بزنی، درش بیاوری و بگویی : " میروی دوری بزنی و برمی گردی "
دل من کفش نیست، از مغازه که بیرون رفتی دیگر شانس بازگشت را نخواهی یافت...
۹۴/۱۲/۲۸