«سکانس اول»
یک روز دو رفیق دانشجو، توی سالن دانشگاه نشسته بودند که دختری از کنارشان گذشت. پسرک اولی رو به رفیقش کرد و گفت مدتی است که دل به آن دخترک چادرپوش بسته است. پسرک دومی سرش را برگرداند و دخترک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب ته دلش خاموش میشد و شیطان تنش را پر میکرد. دیگر صدای رفیقش را نمیشنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار میشد: « عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». پسرک برخواست و از رفیقش دور شد. دور شد تا احساسات رفیقش را پاره پاره کند، رفت تا ناامینترین مرد زمین باشد، تا صاحب دختری باشد که دوستش ندارد و تظاهر به دوست داشتنش میکند...
«سکانس دوم»
یک روز دو رفیق چادر پوش کنار هم نشسته بودند، دخترک اول با چشمانی سرخ و گریان گفت: خودش را عاشق نشان داد تا دوست داشتنهای رفیقش را در چشم من کوچک کند، تا رقیب رفیقش باشد، تا مالک همه چیز باشد، تا دل رفیقش را خون کند. همان موقع پسرکی از کنارشان گذشت. دخترک دوم آهی کشید و گفت مدتی است دل در گرو عشق آن پسر گذاشته است. دخترک اول اشکهایش را با گوشه انگشت کنار زد، سرش را برگرداند و پسرک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب در ته دلش خاموش میشد و شیطان تمام تنش را پر میکرد. دیگر صدای رفیقش را نمیشنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار میشد: « عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». دخترک برخواست و از رفیقش دور شد. دور شد تا احساسات رفیقش را پاره پاره کند، رفت تا ناامین ترین زن زمین باشد، تا صاحب پسری باشد که دوستش ندارد و تظاهر به دوست داشتنش میکند...
یک روز دو رفیق چادر پوش کنار هم نشسته بودند، دخترک اول با چشمانی سرخ و گریان گفت: خودش را عاشق نشان داد تا دوست داشتنهای رفیقش را در چشم من کوچک کند، تا رقیب رفیقش باشد، تا مالک همه چیز باشد، تا دل رفیقش را خون کند. همان موقع پسرکی از کنارشان گذشت. دخترک دوم آهی کشید و گفت مدتی است دل در گرو عشق آن پسر گذاشته است. دخترک اول اشکهایش را با گوشه انگشت کنار زد، سرش را برگرداند و پسرک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب در ته دلش خاموش میشد و شیطان تمام تنش را پر میکرد. دیگر صدای رفیقش را نمیشنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار میشد: « عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». دخترک برخواست و از رفیقش دور شد. دور شد تا احساسات رفیقش را پاره پاره کند، رفت تا ناامین ترین زن زمین باشد، تا صاحب پسری باشد که دوستش ندارد و تظاهر به دوست داشتنش میکند...
پی نوشت: مراقب باشین با چه کسی هم نشین شدین، مرض شیطان واگیر داره...