گاهی آدمها شروع نشده، تمام میشوند، من هم از همانهایی هستم که به کرات تمام شدهاند. از آخرین باری که
تمام شدم سالهای مدیدی میگذرد. آن روز یکی از عادیترین روزهای دنیا بود و آسمان ابری، از آن روزهایی بود که با خودم قرار ملاقات داشتم. روی نیمکت همیشگیمان نشسته بودم، دستم زیر چانهام رفت، چشمهایم از خشکی میسوخت و خیره دنبال هر صدای خندهای میرفت، نگاهم هیچ غیر از بیوفایی ندیده بود، نگاهم خودم را هم ندیده بود، خواستههایم را دیده و خودش را به آن راه زده بود، نگاهم حسرت دیده بود.
از نگاهم بوی تعفن برمیخواست، انگار یک سال بود که وسط
پارک مرده بودم، مرده ای که دستش کوتاه است از تمام خوشیهای نچشیده، جرمهای نکرده و تاوان پس داده، نگاهم اشک میشد و پایین میافتاد. آن روز وقتی خودم را
روی نیمکت همیشگی خودم دیدم، آه از نهادم بلند شد، هر بار خودم را غمگین می
بینم حالم دیدنی می شود، آن قدر دیدنی که نمی دانم چرا آدمهای زیادی را از دیدن شکستگی هایم محروم کرده ام، چرا آدمها نمیدانند که من چطور، بدون اینکه کسی هولم بدهد
از پله هایی که بالا رفته بودم، بدون هیچ نمایشی پایین پریدم.
باران می آمد، سیل آسا، از آن
بارانها که یکهو می آید و یکهو زمین را درون خودش میکشد. از زیر پلکهای
رنجورم به مردمی که از چنگ باران میگریختند، نگریستم، آنقدر حواسشان پرت
گریختن بود که هیچ کس مرا ندید، هیچ کس نگفت بلند شو خیس شدهای، آب از روی
کفشم عبور میکرد، دانه دانه ی کتاب هایم شسته شد و جزوه هایم از بین رفت. تنها این چادرم بود که مرا تنگ در آغوش کشیده بود.
اشک و باران در هم میآمیخت و گم میشد...
آن
روز من ترحم انگیزترین آدم تمام دنیا بودم، آن روز تنهای تنها تمام شدم، حتی هیچ کس کنارم ننشسته بود تا آخرین حرف هایم را بشنود، هیچ کس نبود تا بداند میخواهم نداشتههایم را به نام که بزنم، تا بداند حداقل میخواهم نوشتههایم را به دست که برسانم. هیچ کس نپرسید دلم می
خواهد کجا دفن شوم یا طبقهی چندم قبر را می پسندم، نپرسید، اگر می ترسم مرا آخرین واحد قبری فرو نکنند.
تنها بودم، مثل روزی که بدنیا آمدم، مثل روزهایی که بزرگ شدم، مثل روزهایی که کم آورده بودم...
آن روز فهمیدم مردن سخت تر از تنهایی است، اما تنهایی مردن، درد دیگری دارد...