کمتر از یک ساعت تا غروب آفتاب زمان باقی است، از درِ کوچکِ نیمه بازی که بین سرزمین من و سرزمین اموات است عبور میکنم و از پلههای باریک قبرستان حرم پایین میروم، این پلهها آنقدر شیبش تند است که احساس میکنم میشود به سهولت سقوط کرد و داخل شکم گرسنه یکی از همین قبرها افتاد.
با تمام شدن پلهها گورستان سر از زمین درمیآورد، حالت خفگی پیدا میکنم، از زیر کفشهایم تا جایی که چشم کار میکند آدم است که در نهایت سکوت دراز کشیدهاند و از هیچ کس جزئیتریی صدایی در نمیآید. اینجا همه محکوماند به گوش دادن صدای تک ریتمی تهویههایی که بیمکث هوووهوو کنان تالار گورستان را احاطه کردهاند و ارواحی که خوب و بد، زشت و زیبا کنار هم خانه کردهاند.
مادرم بیتوجه روی قبرها پا میگذارد و در حالی که قبر آشنایی را جستجو میکند از من دور میشود. آهسته از حاشیه قبرها قدم برمیدارم، چشمم به هر اسمی که میافتد سلام میکنم، برای من اموات زندگانی هستند که نمیشود صدایشان را شنید، رویشان را دید و یا هنگام دلتنگی در آغوششان کشید. در بطری آب را باز میکنم و روی قبر ها آب میپاشم، بیخیال از اینکه آب روی قبر یک سنگ دل میریزد یا یک دل شکسته.
چطور میشود آدمها با حجم گستردهای از تمایزات خانههایی داشته باشند، با طراحیهایی مشابه، متراژی یکسان و حتی نماهایی که اگر اسم و پلاکی رویش حک نشده باشد قابل تفکیک با دیگر خانهها نخواهد بود؛ بماند که چند روز پیش اتفاقی خبری را خواندم که کمی من را در مورد ظاهر آینده قبرها نگران کرد. «حک کردن تصاویر فشن بر روی سنگ مزار» شاید هرگز کسی فکرش را نمیکرد چشم و هم چشمی روزی گربیان گیر مردگان هم بشود، مردگانی که تصاویر گیس بر باد دادهشان حال و هوای داغ دیدگان را یاد هر چیز خواهد انداخت به جز چیزی که باید بیاندازد، یاد نزدیک بودن مرگ، یاد اینکه مرگ به سراغ ما هم خواهد آمد، یاد اینکه چقدر برای رفتن آمده هستیم و قرار است چه چیز توشه راهمان باشد.
دلم میخواهد نوبت به من که رسید، هیچ سنگ قبری برایم تراشیده نشود تا آفتاب رویم بتابد و باران درونم نفوذ کند، آن وقت فکرش هم عذابآور است که تصویر بزک شدهام را بردارند و نقش سنگ مزارم کنند، آن موقع حس نظارهگر، شکل تحسین و ترحم به خود میگیرد، مزاری که باید برایش فاتحه خواند و به یاد آخرت افتاد به پروفایل فیس بوکی تبدیل خواهد شد که زندهها لایک یا دیسلایکش خواهند کرد. پای تجملات که به گورستان باز شد، همه چیز در هم میآمیزد، قبرستان هالوییدی میشود و دیگر خانه مردگان خانههایی مشابه و یک دست نخواهد بود، خانههایی که احترام سابق را نخواهند داشت و شاید حتی خودِ من دیگر از پا گذاشتن بر نام هیچ میتی شرم زده نخواهم شد.
ای کاش مرض واگیردار چشم و هم چشمی و حماقت به همین دنیا قناعت کند و دست از سر دنیای رفتگان بردارد.