حسن جوهرچی به پناه تو، پر کشید...
حادثهی غم انگیزی است وقتی نسبت به کسی بی توجهیم، نمیدانیم
حالش رو به راه است یا نیست، اینکه بودن آدمها برایمان عادی شده و تصور نمیکنیم
ممکن است یک روز بیخبر بگذارند و بروند. آن وقت انگشت بر دهان میبریم و با چشمهایی
که از تعجب گرد و خیره ماندهاند، می گوییم آخر چرا انقدر زود؟ خودمان را گول میزنیم
که شایعه است و همین که شایعهی نبودنش به واقعیت تغییر شکل داد تمام تقصیرها را
جمع میکنیم و به دنبال باریک ترین گردنی که در دسترسمان است، میگردیم. مثلا میگوییم
چه سال نحسی بود، ای کاش این سال شوم، زودتر دست و پایش را از وسط تقویم جمع کند.
نمی دانم چرا هیچ وقت، هیچ چیز تقصیر ما نیست و چرا
هیچ وقت دوست نداریم تقصیری را مال خود کنیم؟ اینکه چرا آدمها را تا وقتی
که هستند و کاری از دستمان برایشان ساخته است، فراموش میکنیم و درست همان لحظهای
که دیگر هیچ افسوسی گره گشا نخواهد شد، کوتاهیهایمان را به یاد میآوریم، میفهمیم
که مرگ چه نزدیک است و چه بیرحم و بیملاحظه یادمان میدهد که بیش از آنکه سن و
سال و دیر و زودی سرش بشود، سراغ همانهایی میرود که انتظار رفتنشان نیست، که نوبتشان
نیست، که هنوز خیلی خیلی جواناند، که هنوز سهم زندگی کردن دارند.
حسن جوهرچی را با سریال « در پناه تو » میشناختم، جوانی بود حدودا 26 ساله، با
قدی نه زیاد بلند و نه کوتاه. کت و شلوار گشاد و ماشی رنگی که میپوشید، محجوبیت
چهرهاش را بیشتر نمایان میساخت. منصوری شخصیت مهربان، عاشق و از خود گذشتهای
بود که نه میشد دوستش نداشت و نه میشد برای دست شستن از عشقش از او دلخور نبود.
حسن جوهرچی سالها بعد با « او یک فرشته بود » دوباره به محبوبیت روزهای، منصوری
بودنش بازگشت. بهزاد، مرد با ایمانی که غرور، راه شیطان را به زندگیاش باز کرده و
تا مرز نابودی ایمانش پیش رفت بود،اما همان لحظاتی که دیگر امیدی به نجاتش نبود،
خدا از پس تاریکیها بیرون آمد و دستش را گرفت. بهزاد به خدا بازگشت، بازگشت و
دوباره شد همان منصوری دوست داشتنی که هر چقدرهم بی توجه و مغرور بود باز هیچ جوره
نمیشد او را نبخشید، نمیشد به او فرصت دوبارهای نداد...
امروز وقتی خبر رفتن منصوری را شنیدم، نخواستم زودباور باشم، خواستم که روشن
فکرانه سری تکان بدهم و بگویم که شایعه است، که مردم چقدر زودباور شدهاند. اما
دلم که آرام نگرفته بود به سراغ منبع معتبری رفتم و در کمال حیرت با واقعیت روبه
رو شدم. حسن جوهرچی آنقدرها که به چشم میآمد حالش خوب نبود، بیماری کبدی داشت و
مثل خیلیهای دیگر در صف انتظار پیوند نشسته بود. شاید اگر یک نفر بیشتر فرم اهدای
عضو پر کرده بود، شاید اگر اعضای بیشتری برای پیوند وجود داشت، شاید اگر مردم درگیر
اوهام نبودند و میدانستند با داشتن کارت اهدا عضو حضرت عزائیل زودتر به سراغشان
نخواهد آمد، امروز به بهزاد قصهی او یک فرشته بود، فرصت دوبارهی زندگی کردن داده
بودیم. میبینید تقصیر ما و ترس ما و شانهای که همیشه خالیاش می کنیم است، نه تقصیر
سال، نه تقصیر تقدیر و نه سرنوشت؟ فرصت زندگی را از او گرفتیم اما منصوری فرصت
دوست داشتنمان را از خودش نگرفت. منصوری آخرین شب به صفحهی مجازیاش آمد و آخرین
جملهی زندگیاش را نوشت: « دوستدار همهی شما عزیزانم »، منصوری شرمنده دلش نشد،
منصوری دوست داشتنهایش را با خودش نبرد، منصوری بهزاد شد و به پناه خدا پرکشید...