خرچنگ قورباغه!
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ق.ظ
پدرم هر سال یکی دو ماه
مانده به عید، خانه تکانی را با تمیز کردن کمد کتابهایش شروع میکند.
کتابها را یکی یکی از داخل قفسه بیرون میآورد، حاشیههای خاک گرفتهشان
را با پارچهی کوچکی تمیز میکند، بعد آنها را دور تا دور اتاق، روی هم
میچیند، عینک دور فلزی قدیمیاش را روی چشمانش میگذارد و شروع میکند به
ورق زدن و جستجوی خاطراتی که ممکن است ما بین برگههای کتابی، مخفیشان
کرده باشد. یک بار که پدرم کمد تکانی سالانهاش را برگزار کرده بود، متوجه
شدم چند کاغذ کاهی نازک که گوشه هایشان تا حدودی خرده شده است را در دست
گرفته و با دقت، از بالای شیشهی پر خش عینک به آنها نگاه میکند. وقتی
داستان آن برگهها را جویا شدم، پدرم که در افکارش غرق شده بود، ذوق زده
نگاهش را از برگهها به سوی من انداخت و گفت اینها نامههایی هستند که از
کردستان برای مادرم میفرستادم و نامههایی که عمهات در پاسخ برایم پست
میکرد.
نامهها را از پدرم گرفتم و شروع کردم به خواندنشان، پدرم
ابتدای تمام نامههایش اسم یکایک اعضای خانواده را ذکر کرده و جدا جدا با
آنها چاق سلامتی کرده بود و حالشان را جویا شده بود. حال و شرایط خودش را
هم، جهت تقویت روحیه مادرش، آنچنان خوب شرح داده بود که اگر کسی
نمیدانست، تصور میکرد به تعطیلات آخر هفته رفته است. بعضی جاها هم
خوشمزگیاش گل کرده و خاطرهای گفته بود، که ناخواسته دل خوانندهی نامه را
به شور میانداخت، مثلا توی یکی از نامهها نوشته بود با صادق، رفیقش قرار
گذاشتهاند اگر یک کدامشان شهید شود و دیگری زنده بماند، رفیقی که زنده
مانده، در آینده نام رفیق شهیدش را روی پسرش بگذارد...
____
برای خواندن ادامه ی داستان " خرچنگ قورباغه " کلیک کنید، نظر فراموش نشه :)
۹۵/۱۱/۰۵