احد و صمد قربانی بی تفاوتی
چراغ قرمز راهنمایی برای تمام آدمهای شهر، چراغ منفوری است، چراغی که زمانت را تلف کرده و مجبورت میکند پایت را روی پدال ترمز فشار بدهی، بمانی و شاهد عبور دیگران بشوی. اما من هیچ وقت به این دلایل از دست چراغ قرمزها دلخور نشده بودم، تا آن شبی که متوجه شدم پسرکی حدودا 7 ساله با ژاکتی مندرس میان چمنهای پوشیده از برف وسط خیابان، چهار زانو نشسته و سیب کوچکی را گاز میزند. غرق تماشای آن پسر بچهی کم سن و سال بودم که ضربهی انگشت کوچکی روی شیشهی ماشین توجهم را جلب کرد، پسر بچهی دیگری بستهی زرد رنگ آدامس موزی را به شیشهی ماشین چسبانیده بود: «فقط هزار تومنه، تو رو خدا یکی بخر». بیشتر از اینکه صدایش را بشنوم، بخار سفید رنگی که از میان لبهای ترک خورده و لرزانش بیرون میریخت را دیدم. از همان شب بود که من هم مثل بقیه مردم شهر از چراغ قرمزها متنفر شدم، از دیدن کودکانی که دستان کوچکشان را روی شیشهی گرم ماشین میچسبانند و یخ بندان دنیای بیرون از ماشین را با همین اتصال چند ثانیهای به وجودم منتقل میکنند، از اینکه نمیدانم، تا کی باید آدامس موزی و برگهی نماز غفیله بخرم تا دیگر هیچ کودکی پشت چراغ قرمز به شیشهی ماشینمان نزند، هیچ کودکی ملتمسانه نگاهم نکند و نگوید «فقط هزار تومنه، تو رو خدا یکی بخر.»
هر روز که از خانه بیرون میرویم تعداد زیادی از کودکان کار را میبینیم و نمیدانیم همین چراغ قرمزهایی که برای ما وقت گیر هستند، برای این بچهها فرصت زندگی شدهاند، فرصت شکسته شدن غرور و از بین رفتن کودکیشان و فرصت کاسبی، یک کاسبی ترحم انگیز و پر خطر.
احد و صمد بهرامی دو کودک 7 و 88 سالهی زباله گرد بودند که چند شب پیش....
سایت جیم رو دیدم خودم ولی شمام یه چک بکن آدرس رو