دلم را درون ضریحت جا گذاشته ام
هوای خیابان با شعفی غیرقابل وصف از پنجره نیمه باز ماشین خودش را داخل میاندازد. چادرم را از روی صورتم پس میزند. شبیه آدمی که از بلندی افتاده باشد، روی صندلی پهن شدهام. بیحرکت از میان شیار چادر، به چشمهای لبریز از اشک دختری که درون آینه بغل، نگاهم میکند، خیره میشوم. باورش آنقدر برایم سنگین و خوشآیند است که نمیتوانم خودم را جمع و جور کنم یا حتی کلامی به زبان آورم. برادرم از پشتِ سر دستش را به پشتی صندلی مادر قلاب میکند و خودش را جلو میکشد: «حالا چطور تا 11 بهمن صبر کنم؟ سه هفته خیلی زیاده! »
با خودم فکر میکنم، تنها سه هفته؟ کاش این سه هفته هزار سال به طول انجامد تا من بتوانم هزار سال به امید دیدار تو، خوشبخت شبهایم را به صبح برسانم، کاش ساعتها میان عطسهای زمستانی، دست از عجول بودن بردارند و قدری صبوری کنند...
به انگشتم که هنوز جوهر استامپ رویش برق میزند نگاهی میاندازم، آنقدر انگشتم را محکم در پارچه آغشته به جوهر استامپ فرو بردهام که تا میشود این اثر آبی رنگ هرگز از سر انگشتم فراموش نشود، تا یادم بماند روزی که دعوت نامه دیدار تو را با همین دستهای خاطی انگشت زدم، مهر کردم و تا سه هفته آرزو کردم زمان پیش نرود، دیدارمان به تعویق بیفتد تا من روزهای بیشتری را خوشحال باشم.
نمیدانستم برای اولین دیدارمان کدام شالم را به سر کنم. شال قرمز به من میآید. با آبی هم خوب میشوم. اما تو دوست داری مرا چه رنگی ببینی؟ شال سبزم را برای دیدار با تو انتخاب میکنم، روزی هزار بار اتویش میکشم، عطر میزنم و مقابل آینه به سر میکنم و به این فکر میکنم که این شال با کدام چادر بهتر خواهد بود؟
انگار خوشبختی بیهوا تمام خانه ما را در آغوش گرفته است، انگار دیگر هیچ آرزوی برآورده نشدهای وجود ندارد، حتی تمام آدمها مرا بیشتر دوست دارند، دستم را میگیرند و میگویند تو را که دیدم سلامشان را برسانم، میگویند در این فوج خوشبختی به خاطر داشته باشمشان.
روزها از پی هم به سرعت اثر بازدمی بر آینه گذشتند، آخرین شب انتظار، من و آسمان هر دو بیدار مانده بودیم، خواب به چشمهایمان نمیآمد، آسمان گریه میکرد و من تصویر تو را درآغوش کشیده بودم و فکر میکردم، آنگاه که تو را ببینم، چه حالی خواهم داشت؟
کاغذ کادویی را که برای بهترین آدم زندگیام کنار گذاشته بود، به دو نیم کردم و میانش برای تو نامهای نوشتم، از خودم، از حالی که دارم، از تمام حرفهایی که شاید رویم نشود چشم در چشمت به زبان بیاورم. از دل تنگیهایی که بعد از ترک تو گریبان گیرم خواهد شد. راستی من حتی نمیدانم اول باید به تو سلام کرد یا به برادرت!؟ سوالم برای مردم متحیرکننده است و پاسخش روشن: «تو». دودلی مرا تا آن زمان که خودم را به پنجره اتاق هتل میرسانم، رها نمیکند. شاید تو را از دور ببینم، همین که پرده را پس میزنم، از میان ساختمانها، گنبدی نامُدَور و زری رنگ مقابل چشمانم شکل میگیرد، گنبدی که شبیه گنبد تو نیست، خودت سوالم را گره گشایی میکنی: «پس اول برادرت حسین جان؟»
از آن روز ماهها میگذرد، ماهها میگذرد و من هر بار با کوچکترین اشارهای دلم هوایت را میکند. دیگر صبور نیستم، دیگر حتی پوستم به کلفتی قبل نیست، شکستنیتر شدهام. این روزها که پردههای مشکی بالا کشیده شده، این روزها که مردم رخت عزایشان را به تن میکنند و محرم را میان کوچههای شهر تکثیر میکنند، این روزها که تمام موسیقیهای دنیا، آهنگ مظلومیت تو را مینوازند، دلم برایت بیش از پیش تنگ شده است، شبیه همان روز که برگه گذر نامه را انگشت زدم و قرار دیدارمان را ناباورانه منعقد کردم، مستأصل اشکم جاری میشود. من هم میخواهم این روزها کنار تو باشم، جا برای منِ دل تنگ هست؟ دلم را پیش تو جا گذاشتهام، دلم را همراه نامهای که درون ضریحت انداختم، پیش تو جا گذاشتهام.
راستی بگو: «نامهام را هنوز داری؟»