دیگر سیگار نمیکشید
پسرک تازه سیگارش را ترک کرده بود، پوست سبزه اش را آفتاب و مصرف سیگار تیره تر کرده بود، حال خوبی نداشت و صورتش غاز کشیده بود. زیر چشم هایش گود افتاده بود و حالا دیگر هیچ میلی به کشیدن یک نخ سیگار دیگر حس نمیکرد. انگار هرگز سیگار نکشیده بود، از روز اول هم رغبتی برای دود کردن سیگار نداشت،این بیریشگی داشت تمام روحش را خشک میکرد، سست بود، تحمل نداشت.
دنیا که به او پشت کرد دستش را به تمام بیمیلی هایش آلوده کرد، حتی بیهیچ علاقهای سعی کرد آدم خوبی نباشد.
حالا دیگر ترک کرده بود، اگر بشود به دو روز دوری از سیگار ترک گفت. دو روز بود که هیچ دودی از ریه های زخم خورده اش پایین نرفته بود، درست مثل آبی که مینوشید.
ال سی دی را روشن کرد، صدای آهنگ را بلند کرد، پنجره های باران خورده میلرزیدند و دانههای درشت باران مثل دانههای گندم روی شیشه بالا و پایین میپریدند
شده بود و هیچ اثری از دخترک نبود
دخترکی که همیشه با آن صورت پر از مهربانی از مقابل شیشه مغازه رد میشد و گاهی یواشکی نگاهش میکرد...